𝟏༒°[𝑺𝒂𝒅𝒏𝒆𝒔𝒔]°༒ 𝟏

2.7K 192 58
                                    

-لان ژان!!!

صدای وی یینگ توی گوشش زنگ میخورد...
نگاه اون،موقعی که با لبخند بهش نگاه میکرد و توی چشماش برای اولین بار تقدس دیده میشد، لان ژان گفتنش،زمانی که دیگه دست از زندگی فانیش کشید و بی رحمانه در حال گرفتن خودش رو از بقیه بود،شاید اگر الان،ووشیان کنارش بود،اون کلمات طهارتی رو داشتن که باعث میشد وانگجی دست از همچیز بکشه... وداع بی رحمانه وویینگ،گویی اون رو اونقدر به بلوغ رسونده بود که دیگه نیازی به هزاران لوح و کتاب های داخل کتابخونه مقر ابر نبود...

وانگجی دیگه دست از همه دنیا کشیده بود و فقط به یک نفر نیاز داشت...این هم یک نوع تهذیب به حساب میومد...مگه نه؟

تهذیبی با پر کردن کالبدش از پسری به اسم وی یینگ..دیگه نیازی به گوی طلایی و بیچن نبود...عشق کافی بود...

عشق پر از اشتباه،پر از خامی...پر از بی عرضه ای به نام لان ژان..

لبخند تلخی صورت وانگجی رو تسخیر کرد و صورت خشک هانگوانگ جون برای اولین بار سگرمه هایی بخاطر اشک در هم رفته رو به خودش دید....

چشمهای خیره کننده ارباب زاده دوم از اشک شد و از روی زمین سرد اقامتگاهش بلند شد و با پاهای برهنه بیرون رفت...

از پله های عمارت سکوت پایین اومد و پا روی سنگ ریزه های سفید گذاشت و به اسمون نگاه کرد...چرا قبلا این احساسات اینجوری غلیان نمیکردن؟

چرا وانگجی،هرگز زمانی که ووشیان به قبایل پشت کرد وطرف بازمانده های خاندان ون رو گرفت،پیشش نموند؟
چرا وقتی خاندان ون با پای خودشون پا در دامی بی رحمانه خاندان جین گذاشتن،جلوشون رو نگرفت؟
چرا هیچ وقت دیگه هیچ وقت شانس اینکه کنار ارباب ییلینگ وایسه رو نداشت؟
مگه وی یینگ نگفته بود میتونه اون قدرت رو کنترل کنه؟پس چرا حالا اینجور نیست بود؟
چرا اونشب،وی یینگ داد میزد که نمیتونم کنترلش کنم؟

همه چرا ها حالا که هانگوانگ جون داشت خیلی ساده،قبول میکرد که شیان شیان،دیگه رفته،به تار و پودش میپیوستن؟

دست روی سینه داغ خورده اش گذاشت و روی زخم نسبتا زاده انگشتهاش رو فشار داد و با صدایی خش گرفته،نالید:وی یینگ...

اگر میگفت اون هم میخاد بمیره تا به وی یینگ بپینده دروغ نمیگفت اما،وی یینگ حتی با گیوچین وانگجی رو هم جواب نمیداد،ارباب اسکله نیلوفر هم چیزی از خون و روح اون پیدا نکرده بود...وی یینگ نابود شده بود و وانگجی حتی توی زندگی پس از مرگش هم نمیتونست به معشوق مخفیش برسه،پسری رازی از جنس گلهای سفید رو توی سینش فرو کرده بود و حالا دیگه اون گلها پلاسیده بودن...

میان قطره های اشکش تک خندی زد،چطور وی یینگ میتونست به یه روح شیطانی تبدیل بشه؟اون پسر پاک ترین احساسات و تفکرات رو داشت،گوشت و خونش با مهربانی اجین شده بود و با هر لبخندش،میتونست روز وانگجی رو روشن کنه...

'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Where stories live. Discover now