𝟏𝟎༒°[𝑴𝒂𝒈𝒊𝒄𝒂𝒍 𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈]°༒𝟏𝟎

576 68 16
                                    

*یاداوری:
اسم تولد:لان یینگ
اسم متداول:لان جین دین
لقب:لومانائو

زمانی که خاندان لان به شهربدون شب رسیده بود،ساعت نزدیک به طلوع خورشید بود اما هنوز تمام چراغهای شهر روشن بودند.
برای تهذیب گران جوان خاندان لان که تا به امروز به پایتخت قبایل نیامده بودند،دیدن چراغهای روبروی خانه های این شهر که تا به این ساعت روشن بودند،معقوله عجیبی بود اما باقی بزرگان قبایل که پیش از اینها به مقصد امروزشان،سفر کرده بودند،دیدن این چراغ های رنگاوارنگ و پراکنده در تمام شهر برایشان چندان تعجب اور نبود. با انکه انها سالها بود میدانستند چرا نام این شهر،شهر بدون شب است اما هنوز هم دیدن این شهر به این شکل میتوانست کمی انها را به شگفتی بگراید.جین دین هم یکی از دیگر کسانی بود که دیدن این چراغها عادت نداشت.
گرگ و میش صبح باعث شده بود نسیم خنکی روی پوست جین دین بنشیند و تلاقی این هوای روبه روشنی و چراغ های سرخ مسیری که در ان قدم میزدند،باعث میشد جین دین با تمام وجود بخواهد سوار شیلین شود و بر فراز شهر پرواز کند.(شیلین/عشق گمشده؛شمشمیر لان جین دین)اما قوانین دست و پای او را بسته بود و حال میخاست از دیدن این منظره و قدمهای سنگینی که روی زمین میگذاشت، نهایت لذت را ببرد.
سالها از انزوای طولانی اش گذشته بود و حال پس از هشت سال او از غار خانوادگی لان بیرون امده بود و برای اولین بار قصد شرکت در دوئل های تهذیب گری را داشت.او از یک خون خالص و دو تهذیب گر خارق العاده و مشهور متولد شده بود و ذاتا روح و هسته قدرتمندی داشت و در این سالها برای قویتر کردن خود تلاش زیادی کرده بود اما بخاطر انزوای طولانی مدتش،نامی از او در دنیای تهذیب گری برده نمیشد! در واقع اگر پدرش یکی از سران قبیله گوسولان نبود کسی به یاد نمی اورد فردی به نام لان یینگ بیست و سه سال پیش در خاندان لان به دنیا امده و خبر به تولدش چهارستون خاندانهای تهذیب گران را لرزانده!یک سرود ققنوس در اسمان و غرش اژدها.
این اتفاق چیز ساده ای نبود و انطور که مادرش برایش گفته بود،تنها یک نفر پیش از او خبر تولدی پر سر و صدا داشته و او کسی جز وارث قدرت خاندان ون نبوده است.لحظه ای در ذهنش گذشت ایا امسال شانس دیدن اربابزاده اژدها را دارد اما رشته افکار و تصوراتش با صدای نا بالغ شیدی اش پاره شد: ارباب لو مانائو.
جین دین با وقار سرش را به سمت شیدی و تهذیب گران کم سنی که پشت او بودند چرخاند.به جرعت میشد گفت او زیباترین نسل در زمان خود بود.نسیم سربند را میان موهای بندش کم کرده بود و جواهر ساده ای که روی موهایش بود،باعث میشد بیشترین نگاه از پشت سر،متوجه موهای اربابزاده شود.درواقع موهایش انقدر از هم سن و سالانش بلندتر بودند که باعث میشدند هر کس بخواهد به قد بلند یا اندام متوازنش توجه کند،کور شود و تنها یک چیز را ببیند.
موهایش.
چیزی که تنها خدایان میدانستند چطور میتواند معشوقه اش را مجنون کند!
-بله؟
(قسمت اول و دومم اگر یادتون باشه لان ژان اول از همه مجذوب موهای لان یینگ شده بود)
..........................................................
تعظیم طولانی اش با اجازه پدرش به پایان رسید و دستی روی کمرش قرار گرفت و او را جلو کشید:ارباب ون.پسرم لان یینگ.سالها در انزوا بوده و امسال از انزوا بیرون اومده.
لان یینگ پس از معرفی پدرش شمشیرش را بالا اورد و کف دستش را به ان تکیه داد و تعظیم کوتاهی کرد:ارباب ون.
دست ون رونان روی شانه لان یینگ قرار گرفت و بعد از این کار لان یینگ از تعظیمش بلند شد:به یاد دارمت،وقتی خبر این رسید که لان ییشین و لان جین می فرزند پسری بدنیا اوردن که باعث غرش اسمانها شده لحظه ای پشتم لرزید.به قدرتهات دید روشنی دارم.
این حجم از تعاریف برای یک اربابزاده جوانی که تا بحال در هیچ مسابقه قبیله ای شرکت نکرده بود کمی زیادی بود اما لان یینگ نه به خود غره شد و نه ترسی به دلش راه پیدا کرد.
تنها یک چیز در ذهنش گذشت و ان چیزی جز اعتماد به قدرت اژدهای درونش نبود.قدرتی که در او نهفته شد و سالها در تنهایی برای پیشرفتش تلاش کرده بود.در این جهان هیچ کس جز یک اژدهای اتشین نمیتوانست حریف او باشد،اژدهای او انقدر قوی بود که هیچ طلسمی نتواند او را متوقف و هیچ شمشیری،زخمی اش کند.
پس پاسخی که به ون رونان،مرد پر ابهت از نسل ون مائو،داد،تنها یک "ممنون" خشک بود.
ون رونان به وضوح از غرور ذاتی پسر لذت برده بود و لبخندش گواه این موضوع بود،لان ییشین(بابای لان یینگ) نیز راضی از رفتار پدرش بعد گفتگوی کوتاهی قوم را به سمت میزی که خاندان ون برای انها تدارک دیده بود هدایت کرد.
جین دین با کمی تحلیل و دقت به اطرافش دریافت نزدیک ترین میز به خاندان ون،متعلق به خاندان لان است،دلیل این موضوع را صمیمیت کوتاه مدت پدر و مادرش با رییس قبیله ی ون حدس میزد،به هر حال موضوع پر اهمیتی نبود،اما باعث خوشحالی بود چرا که دیگر برای شنیدن صدای روسای قبایل نیازی نبود تا از قدرتش برای رسیدن صداها به گوشش استفاده کند،یک کار بیهوده کمتر،یک پیاله شراب بیشتر.
با ذوق پشت میز نشست اما با دیدن قوری های روی میز،تمام نقشه هایش نقش بر اب شد.عادتها و قوانین خاندانش سالهای زیادی بر همگان واضح گشته بود و به احتمال بسیار زیاد قبایل به خودشان اجازه بی احترامی به قبیله لان را با گذاشتن کوزه شراب روی میز مهمانیشان را نمیدادند.
نقشه نوشیدن شراب برای اولین بار در زندگی اش با دیدن قوری چای بر باد رفته بود و حال او نامیدتر از هر زمانی به پشتی روی زمین تکیه میزد و انگشتهایش را کوتاه به میز میکوبید.
در کمال تعجب متوجه شاخه مویی شد که روی صورتش افتاده بود.به نظر نمی امد این جز ارایش موهایی باشد که ساعت ها برای پایدار بودنش از نیروهای جادویی و هزار و یک بند استفاده کرده است.خسته دستهایش را بالا اورد و مشغول بالا دادن دسته نازک مو شد،در همین لحظه،صدای بلند خدمتکار قبیله ون در سالن پیچید:ارباب تیان وانگچو وارد میشود.
احساس کردن نگاه و سرهایی که به سمت در ورودی چرخیده شد برای لان یینگ سخت نبود اما حفظ ظاهر در این لحظه برای او مهمتر از هر چیزی بود،پس تنها سعی کرد از پشت استین بلندش به ولیعهد خاندان ون نگاهی بیاندازد اما چیزی جز لباس سرخ و سیاهش که به سمت جلو می امد،ندید.
نا امیدانه دست از تقلا برای دیدن ولیعهد برداشت و سرش را پایین تر انداخت و دسته مویش را پشت جواهر انداخت اما به نظر نمی امد انجا بند شده باشد،خسته دستش را پایین اورد و بر خلاف انتظارش مویی پایین نیامد اما نگاهش در همان لحظه متوجه کفشهای مشکی روبرویش شد...
نگاهش هر ثانیه بالا تر میامد و از روی لباس ابریشم سرخ رد شد و بالاتر رفت،در همین حین میشد فرو رفتن ابدهانش را از روی برجستگی گلویش متوجه شد،نگاهش از روی لباس اشرافی رد شد و حال،تنها چیزی که میدید صورتی بی مثال و شایسته بود...
صورتی که گویی تکه ای از اتش خورشید را با خود به زمین اورده و میخاهد معنای واقعی زیبایی را به تصویر بکشد،نگاهش خیره به موهای لان یینگ بود و لان یینگ حالا میتوانست لمس های سبک انگشتانش را روی موهایش حس کند...دستش را بالا اورد و ارام روی دست اربابزاده خاندان ون گذاشت:من...
اما جمله اش با کلمه کوتاه پسر خانواده ون پایان یافت:درست شد.
و همان لحظه دست اربابزاده ون از میان دستش بیرون رفت،خشن نبود،مثل بیرون کشید یک پر از یک مشت باز.لمس شدن موهایش توسط یک پسر دیگر به اندازه کافی عجیب بود،اما تعریفی که ون تای یانگ قبل از رفتنش کرد او را خشک سرجایش نشاند:موهات...زیبان
حال تنها کاری که از لان یینگ بر میامد نگاه کردن به تای یانگ بود که قدمهای سبکش را به سمت جایی که پدرش نشسته بود،میبرد.وهمینطور خیره شدن به دستهایی که چندی پیش موهایش را حالت داده بودند،دستهایی که حالا پشت او گره خورده بودند و سلطه گر بودنش را اثبات میکردند.
لان یینگ نمیدانست چرا اما دستهایش سرد شده بودند و حس عجیبی در سینه اش میچرخید.
ولیعهد اسمان ها،نفسش را سوار بر ققنوس ارزوها کرده بود و به سمت در های بهشت برده بود،و حال جسمش روی زمین رها شده بود و به زیبایی خداگونه مرد پیش رویش خیره بود،چشمهایش گویی قرار نیست زیبایی والاتر از چیزی که امروز دیده بودند،به سمت تای یانگ مانده بودند و لان یینگ تقریبا هیچ حس خجالتی در خود نداشت.
نمیدانست چرا اما قلبش مثل دختر های جوان میتپید و حس میکرد اگر شاخه ای گل در دستهایش بود همین حالا به افتخار تای یانگ پشت راهش می انداخت.
او یک نجیب زاده از خاندان لان بود،قطعا نگاه خیره اش مبنی بر بی احترامی یا سوقصد رداشت نمیشد،اما انسوی جشن،ون شیائوشنگ میتوانست نگاه خیره پسر زیبایی که چندی پیش سیاهی موهایش او را در خود غرق کرده بود و به سیاهچاله اش کشیده بود را روی خود حس کند...
با انگشت دست دیگرش دستی که موهای پسرک را لمس کرد.حس ابریشمی زلف های ظلمات و یادواره لذت بخشی که با لمس کوتاهش بوجو امده بود،حالا هم قابل لمس بود،مثل یک لمس قمار الود و پر از گناه،اما شهوانی.
طولی نکشید نتوانست سنگینی نگاهش را روی دوشش تحمل کند و سرش را به سمت جای پسر چرخاند و در همان لحظه با او چشم در چشم شد...
نگاه مبهوت و پر از تعجب ان پسر باعث میشد حس قلقلک مانندی در وجودش حس کند،نمیدانست چرا ان پسر اینگونه پر از بهت به او نگاه میکند،پس تنها لبخند کوتاهی زد و نگاهش را از او گرفت،غافل از اینکه لان یینگ روحش را کنار او فرستاده بود و انتهای سربند بلندش را روی دستهایش میکشید.





'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Onde histórias criam vida. Descubra agora