به اندازه سوختن شش عود از شروع شکار میگذشت و هوا به تاریکی رسیده بود.
شکار بر خلاف دوره های قبل،اینبار از همیشه سخت تر و خشن تر شده بود و این موارد باعث شده بود که تعداد زیادی از شرکت کنندگان حذف یا بخاطر جراحت از ادامه دادن شکار انصراف بدهند.
ساعتی بود که لان یینگ از بقیه شاگردان قبیله جدا شده بود.چند گیاه جادویی و تعدادی حیوان جادویی شکار کرده بود و همه انها را داخل کیسه جادویی که به کمربندش اویزان بود،ریخته بود و حالا دنبال چیزی میگشت که فارغ از جادویی بودنش،قابل خوردن باشد.بخاطر سربه هوایی فراموش کرده بود برای طول مسابقه چیزی برای خوردن بیاورد،البته اینکه انقدر ها هم به غذا خوردن احتیاج نداشت بی تاثیر نبود اما در واقع چیزی که باعث شده بود لومانوئوی پر ابهت حال به دنبال چیزی برای سیر کردن شکمش باشد،جادوی خوکی بود که لان یینگ برای مدت طولانی او را دنبال کرده بود.
به نظر میامد یکی از تله های ان حیوان گرسنه کردن شکارچی و ترغیب کردن او برای شکار خود بود اما وقتی که شکارچی در یک قدمی شکار قرار میگرفت،جادوی قورتمند خوک بر او قالب میشد و طلسم های متعددی بر تهذیب گری که قصد شکارش داشت اعمال میکرد و بدون اسیب جانی به او،او را از شدت گرسنگی و ناتوانی و کم شدن قدرت مجبور به تسلیم شدن میکرد.
خوشبختانه قبل از اینکه لان یینگ به اخر دام ان خوک بی مصرف بیوفتد،او را شکار کرده بود.اما حالا صدای فریادهای بی گمان معده بی زبانش گوشش را کر کرده بود،هر قدمی که برمیداشت به گرسنگی اش می افزود و او را بیش از پیش به یک فانی شبیه میکرد.در ذهنش شبیه بیخامانهای گوشه خیابان بود که اگر یک کلوچه گرم جلویش مینداختند،بی توجه به کثیف بودنش تمام ان را داخل دهانش میکرد.
همانطور که لان یینگ درگیر شکم معصومش بود،ناگهان صدای شکستن چوب باعث شد شمشیرش را بیرون بکشد و با دقت اطرافش را نظاره کند.محل صدا واقع در قسمت شمالیی بود که ایستاده بود و گاردش را به همان سمت حفظ کرده بود اما ناگهان صدای تیزی شمشیر را از پشت گوشش شنید.
به موقع کنار کشیدن او را از خطر بریده شدن گوشش نجات داد،چند قدم عقب رفت و با دیدن تای یانگ شکه سرجایش ایستاد،تای یانگ نیز با دیدن چهره متعجب لان یینگ پوزخندی زد و با قدرت بیشتری به او حمله کرد.لا جین دین تازه متوجه شد در چه موقعیتی قرار گرفته است،برادر معنوی اش تصمیم به دوئل و ازمایش قدرت او گرفته بود و میشد گفت این صحنه،بزرگترین صحنه امتحانی جین دین بود،چرا که در صورت برد،او جانشین اینده رییس تهذیب گران را شکست داده بود و اگر میباخت،جدا بر از دست دادن تمام شکارهایش،ابرویش را هم تا اخر عمر زیر دستان تای یانگ دفن میکرد.درواقع این دوئل یک قمار بود که حالا به صحنه رشادت دو قهرمان مبدل گشته بود،تای یانگ حرکات قوی شمشیر و کنگفوی پر ظرافتی داشت اما این در مقابل قدرت دستان جین دین در کنترل شمشیرش،که تنها با یک دست شیلین را کنترل میکرد،هیچ بود،چرا که لان یینگ فرصت داشت میان حمله هایش مشت های قدرتمند و اسیب زننده ای به تای یانگ وارد کند.البته نمیشد قدرت تای یانگ در حرکت های سریعش را نادیده گرفت،لان یینگ در بهترین حالت بدنی هم نمیتوانست به سرعت تای یانگ غالب شود و حال که شدیدا گرسنه بود،قدرتش کمتر هم شده بود و در مقابل سرعت بی نهایت تای یانگ تقریبا تسلیم شده بود و روی حمله های نزدیک تمرکز کرده بود.
حرکات های قدرتمند لومانائو باعث شده بود فرزند اسمانها کم کم خسته شود و بخاطر اسیب هایی که به چاکرای سینه اش وارد شده بود کمی عقب کشد و تقریبا دوئل را تسلیم کند،چند قدم از میدان مبارزه دور شد،اما پیش از انکه بتواند حرفی بزند پیکر معلق لان یینگ در هوا و صدای فریاد احمقانه اش او را متوقف ساختند.
تای یانگ با تعجب شمشیرش را به سمت منبعی که باعث پرت شدن برادر زرمی اش شده بود گرفت اما با دیدن هیولایی که در نزدیکی اش قرار داشت،وا ماند.
این جنگل مملو از حیوانات و هیولاهای جادویی بود اما وجود یک هیولای افسانه ای؟ چیزی بود که حتی تهذیب گر ارشد قبیله صاحب جنگل هم انتظارش را نداشت. یک باشیه روبرویشان بود،اما مسئله اصلی اینجا بود که در این جنگل هیچ فیلی برای خوردن وجود نداشت...
پس تنها خوراک این هیولای گرسنه،تهذیب گرانی بودند که حالا مثل کرم های زنده روبروی یک مار عظیم الجثه خوفناک،در خود میلولیدند.
لان یینگ هم بعد از پرتاب موفقیت امیز باشیه و پرت شدنش روی کلوخه سنگ ها، بلاخره حواسش را بدست اورده بود و با دیدن باشیه تنها کلمه ای که توانست بگوید،"لعنتی" بود.
هر دوی انها شمشیر هایشان را دست گرفتند و تای یانگ با رسیدن قدمهای لان یینگ به خودش سمت هیولا حرکت کرد. مثل حمله یک مور کوچک به یک انسان،همانقدر خطرناک و همانقدر بی تاثیر. دو انسان هیکلی و جنگنده هم نمیتوانستند با یک مار اساطیری که شصت چی ارتفاع داشت،مثل یک هیولای معمولی بجنگند،اما تهذیبگران نمونه خاندان ها،از مرگ نمیترسیدند.
در واقع این جنگ کورکورانه برای ان دو،یک همکاری شیرین بود،به شیرینی زالزالک هایی که در شیره فرو برده شده بودند و جنس شیشه ای به خود گرفته بودند.
نمایش دلیرانه جوانان برای ساعتها،حاصلی جز زخم های سطحی به هیولا نداشت،همچین طولی نکشید که پس از خسته شدن ون شیائوشنگ قدرت هیولا مستقیما به نقطه ضعف تای یانگ برخورد کرد،درست جایی در وسط سینه اش و تای یانگ هنگام پرش هنرمندانه اش با ضرب به عقب پرتاب شد و به تنه درخت تنومندی که پشتش قرار داشت برخورد کرد،در کسری از ثانیه خون سیاه از دهانش بیرون جهید و با صورت روی زمین افتاد.
صحنه برای لان یینگی از مبارزه بیهوده خسته شده بود،بیش از اندازه نگران کننده بود اما چیزی که او را بیش از پیش ترسانده بود،حرکت سریع باشیه به سمت تای یانگ بود،هیولا با بوییدن خون حریصانه روی زمین میخزید و جین دین میدانست اگر کاری نکند همرزم چند ساعت پیش او به یک جنازه مبدل خواهد شد.
با نهایت قدرتش جهشی به سمت درخت بلندی که تای یانگ زیر او افتاده بود،انجام داد و با نیرویش سپر محافظ موقتی ساخت.
همانطور که سعی میکرد سپر را از حمله باشیه در امان نگه دارد سرش را کمی به عقب چرخاند و خطاب به تای یانگ گفت:هوی ون شیائوشنگ،خوبی؟
ضربه های معنوی باشیه هر لحظه باعث ضعیفتر شدن لان یینگ میشدند،در واقع او میتوانست مزه خونی که بخاطر فشار نیرو های باشیه در گلویش بوجود امده بود را مزه کند...
صدای بله گفتن تای یانگ در میان سرفه های خون الودش ذهن لومانائو را بیشتر دچار سیاهچاله بی پایان میکرد.
در تمام این مدت او در ذهنش تمام کتابهای ممنوعه و عمومی خاندان لان را برای هزارمین بار بررسی کرده بود،اما هیچ راه تماما مطمئنی برای مقابله با هیولای اساطیری پیش رویش پیدا نکرده بود.
جز یک راه...
لخته خون به داخل گلویش جهید اما از ابای وحشی تر شدن باشیه او را فرو داد،چند لحظه بعد رو به شیائوشنگ ادامه داد و ایده احمقانه اش را بیان کرد:اونقدری نیرو داری که بتونی وجهه اصلی معنویتو اجرا کنی؟
تای یانگ با تعجب به پسر سفید پوش روبرویش نگاه کرد،همانطور که در حمله ها و سخنانش بی پروا بود،راه حل های بی پروایی هم داشت،این وجهه معنوی هنگام اجرا،با یک نیروی به نسبت قوی،میتوانست نابود شود و در عین حال روح را هم به نابودی بکشد.در واقع اخرین گزینه بود،و البته که هر تهذیب گری نمیتوانست به مرحله وجهه معنوی برسد،مگر انکه در سطح پیش از جاودانگی باشد.
و در دوره حاضر تهذیبگران تنها دو نفر میتوانستند این تکنیک را اجرا کنند.
دقیقا دو مبارزی که حال به شدت زخمی بودند،یکی در حال دفاع و دیگر در حال تصمیم گیری برای جنگ یا فرار.
تای یانگ عزمش را جزم کرد،ان دو نمیتوانسند از مار غول پیکر فرار کنند،پس تنها میتوانستد با او بجنگند،با تمام قوا...
طولی نکشید که بدن در حال مراقبه تای یانگ را هاله سرخی فرا گرفت،در همان لحظات بود که باشیه بلاخره توانست سد محافظتی لان یینگ را بشکند و پنج چی به انها نزدیک شود...
لومانائو با دیدن بدن اسیب پذیر تای یانگ نفس عمیقی کشید،تنها چیزی که نباید اتفاق میوفتاد اسیب دیدن او،در این زمان بود،پس بی هیچ مکثی،شیلین را گرفت و روی ساق دست خود کشید،خون گرم بیرون جهید و مثل یک بهار خونین روی خاک سرد ریخت.
باشیه هم با حس بوی خون قوی تر جهتش را به سمت لان یینگ عوض کرد،لومانائو هم با دیدن جهت گرفتن باشیه لبخند نصفه نیمه ای زد،نگاه شیشه ایش لحظه ای به ون شیائوشنگ افتاد و چشمانش را روی هم گذاشت،تپش قلب و ترس تمام او را فرا گرفته بود...
در ذهنش خطاب به تای یانگ جمله تجسم کرد که پیش از انکه بتواند برای نواهای اخرش صدایش بلرزد،صدای غرش اژدهای سرخ،حرفش را قطع کرد. وجهه معنوی تای یانگ برخواسته بود و در حال رقص اسمانی اش بود،صحنه ای که لان یینگ در حال تماشایش بود،یک رویداد شوربرانگیز بود،البته پیش از انکه بدن باشیه دور تنش بپیچد و صدای زجه هایش بلند شوند.
لان یینگ پیش از انکه هوشیاری اش را از دست بدهد،دوباره حرفی که در ذهنش خطاب به تیان وانگچو زده را تکرار کرد...
"مراقب خودت باش"
++++++++++++++
-خدای من!
این جمله تعجب امیز،تبدیل به اولین جمله لان یینگ بعد از بهوش امدنش بود،او کنار جنازه باشیه بزرگ دراز کشیده بود و تای یانگ هم تکیه زده به تخت به خواب رفته بود...
سوالی که پیش می امد این بود که چطور لان یینگ مطمئن بود اربابزاده خاندان ون زنده است؟
ابتدا از اتش قویی که در نزدیکی هر دوی انها روشن بود،دوم هم از برهنه بودن هر دوی انها!
در وهله اول لان یینگ مطمئن نبود چرا هر دوی انها از قسمت بالا تنه برهنه اند،تنها به این توجه کرد که باشیه نمیتوانسته انها را برهنه کند. در اعماق وجودش عمیقا متاسف بود که چشم دیدار مبارزه الهی شیائوشنگ را با باشیه از دست داده...یک حیوان اساطیری مثل یک مار کوچک کنارش روی زمین افتاده بود و مثل یک بالشت گوشتی به نظز میامد تا یک قاتل سرد!
چند دقیقه بعد با درد از جایش بلند شد.درد زیادی در دستش حس کرد،جایی که خودش با شیلین ان را زخمی کرده بود،اما با دیدن صحنه وحشتناک روبرویش دهانش باز ماند و طولی نکشید که صدای بلندش تای یانگ را از خواب بیدار کرد...
تای یانگ با خستگی زیاد چشمانش را باز کرد و با دیدن رنگ پریده ومشت لرزان لان یینگ روی زانوهایش جلو رفت و با نگرانی پرسید:خوبی؟
لان یینگ تمام تلاشش را کرد تا جلوی لرزیدن صدای خشمگینش را بگیرد: تو این کارو کردی؟
و دست زخمی اش را جلو اورد،تیان وانگچو هم بدون هیچ شکی جوابش را داد:اره،خودم واست مرهم گذاشتم،ممکن بود عفونت کنه...حتی وقتی بیهوش بو-
- ببند.
تای یانگ با ناسزای لان یینگ دهانش باز ماند،قبل از اینکه بخواهد ادامه بدهد لان یینگ با غرولند دستش را دور پارچه که دور دستش پیچیده شده بود برد و ادامه داد:یادت باشه،ما ترجیح میدیم که دستمون قطع شه تا اینکه یه غریبه دست به سربندمون بزنه. و صد البته با خون کثیفش کنه...مگر اینکه...
تای یانگ هم پرسید:مگر اینکه؟
- اون فرد خانواده یا همسرمون باشه.
زمزمه ارامی از میان لبهای تای یانگ بیرون امد که به گوش لان یینگ نرسید و از لان یینگ تنها چهره به ظاهر جدی اش به چشم تای یانگ امد:به نظرت این هیولاعه چند تا شراب مار بهمون میده؟
شیائوشینگ از دیدن این تغییر رفتارناگهانی لذت میبرد،پس فقط پوزخندی به حرف پسر درستکار خاندان لان زد. یکبار خشمگین از قوانین قبیله اش حرف میزدو بار بعد بی مهابا سرکشی اش را به رخش میکشید و قانون شکنی زیرکانه میکرد.
ریشخند پسر سرخ پوش از نگاه جین دین پنهان نماند:به چی میخندی؟
و صدای خنده های تای یانگ بلند شد،لان یینگ هم با دیدن خنده های از ته دل او،به خنده افتاد و همراه او خندید،انگار که اختیار لبهایش دست اربابزاده ون است...
تای یانگ کمی بعد خطاب به او گفت:زمانی حرف از شراب مار بزن که بتونی یه فنجون از شراب نیلوفر بخوری.
و اینبار هر دو با هم به خنده افتادند،به طوری که صدای قهقهه هایشان به اسمانها میرسید.
کمی انطرف تر هم گلهای همیشه بهار در حال روییدن بودند،چرا که شادی اسمانها بر زمین شکفته بود،دو لبخند که بویشان مثل بوییدن یک صدتومانی در بهشت بود.
همیشه بهارها،فقط هلهله خان از شنیدن این خنده ها بودند.بی انگه بدانند دشت سوسن های عنکبوتی در حال روییدن است.
جایی پشت همان لبخند ها!
جایی پشت همان زمزمه که همیشه خاموش ماند.
"خب منم یکی از اونها میشم"*زمان سوختن هر عود نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه هست.
*باشیه:یه مار عظیم الجثه اساطیری که فیل میخورده..
*وجهه معنوی:یه معقوله ساخته ذهن خودمه که ممکنه توی فیلمهای شیانشیا باشه اما من اسم درستش رو یادم نبوده باشه،اگر فیلم خاکستر عشق رو دیده باشید،وجهه معنوی مثل شکل اصلی روح اشخاصه.البته توی این فیک،هر کسی این وجهه رو نداره و در این نسل فقط دو نفر این وجهه رو دارن(حداقل قدرتمندشو)،که یکی ققنوسه و دیگری اژدها.و خب خوبه بدونید اژدها و ققنوس زوج های حقیقی هم هستن.
CZYTASZ
'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'
Fanfiction••°میان انگشتهایت°•• اگر وانگجی،با دادن ساز قتل بتونه به گذشته ای که به نابودی رسیده بود برگرده،چه تغییر هایی ایجاد میشه؟ ایا لان ژان دوباره خودش رو تسلیم وقایع میکنه،یا باهاشون میجنگه؟ [بکشید،اون خیانت کار رو بکشید!] [اون خانواده خودش رو کشته،باید...