صدای اهنگین شون* در میان باد گمشده بود،مدتی بود که از قسمت نامعلومی از عمارت ون صدای شون میپیچید و باعث شد تا تای یانگ با لباس خواب ابریشم و به رنگ شبش از اقامتگاهش بیرون بیاید و به سمت سقف پرستاره اسمان نگاه کند. در واقع از پس از خروجش،صدای شون بالا گرفته بود و از حالت نوازش گونه اش بیرون امده بود و طنین بیشتری به خود گرفته بود...ابرها نیز با صدای نوای ارام بخش ساز همراه بودند و گویی روی ریتمی که اهنگ مینواخت،در اسمانها حرکت میکردند.
اژدهای سرخ ون پلکهایش را روی هم گذاشت،قدرت معنوی اش را ازاد کرد اما نتوانست هیچ منبع نیرویی را حس کند،حتی در میان خلسه جستجویش شکه بود،صدای شون از اسمانها به عمارت ون نمیامد،پس کسی که مینواخت،یا فرد ساده و بدور از ادبی بود که قدمش از حدودش بیشتر فرا رفته بود،یا مردی بود با قدرتی در تراز و اندازه تای یانگ.
طولی نکشید که دست های تای یانگ،بیاشیان ای(شمشیر تای یانگ) را احضار کرد و بعد قدمهای سبک تای یانگ بود که از هوا گذر کرد و به سمت سقف حرکت کرد.وقتی که خاک کفش او به کاشی های شیروانی رسید،صدای شون نیز قطع شد و عمارت ون به سکوت همیشگی خود بازگشت...نه سکوت کشنده،سکوتی مزین به ناله جیرجیرک ها که ناخوداگاه جای خالی نوا را خالی میکرد.
تای یانگ نا امید از قطع شدن صدای شون سرش را به اطراف چرخاند و دنبال منبع گمشده صدا گشت،اما در میان کور سو نوری که در عمارت بود و نور نیمه ی مهتاب،نتوانست کسی را پیدا کند.
-دنبال چیزی میگردی؟
صدایی نرم و بازدمی گرم را روی گوشش حس کرد و برحسب عکس العملهای معمول یک تهذیب گر،شمشیرش را بیرون کشید و بعد یک حرکت به سمت عقب،ان را نزدیک گردن مرد سفید پوش روبرویش قرار داد.
لان یینگ مدت طولانیی بود که روی سقف عمارت به نواختن شون مشغول بود.
شون تنها سازی بود که توانسته بود با خود به انزوایش ببرد،به یاد می اورد زمانی که به انزوا میرفت سن کمی داشت و پدرش خواستار تمرکز کاملش بر تهذیب و پرورشش بود،پس او را از هر چیز جز هنر های رزمی منع کرده بود،اما لان یینگ زیرلباسهای کوچکش گنجینه های ارزشمندی که سالها برای یادگیریشان وقت صرف کرد،قایم کرده بود و زمانی که از مراقبه دست میکشید،به یادگیری انها مشغول میشد.و متوجه شده بود صدای ازار دهنده(!) شونش تنها اربابزاده را از لانه اش بیرون کشیده و برای حفظ جانش از مختل کردن خواب صاحب خانه،نواختن را متوقف کرده بود اما انطور که الان تیغه ظریف شمشیر دسته بلند روی گردنش به نظر میرسید،قطع کردن یا ادامه نواختن شون فرقی نداشت.او قرار بود بمیرد.
چه نا امید کننده.
لبهای بازش به سختی خنده خود را نگه داشته بودند،تای یانگ با دیدن خنده مرد روبرویش شمشیرش را عقب کشید و در غلافش فرو کرد:به چی میخندی؟
لان یینگ بلاخره قفل خنده خود را شکست و بلند خندید:به اینکه تو یه اژدهای سرخی وخیلی قدرتمندی،ولی الان مثل یه موش شمشیرتو گرفتی سمت من.خیلی خنده داره.
و به قهقهه هایش ادامه داد.تای یانگ قبول داشت که مثل یک پسر بچه لرزان در مقابل پسر زیبای روبرویش عمل کرده،اما پیش زمینه های فکریی که او برایش فراهم کرده بود،ترسش را بی دلیل نمیکرد:چرا هاله اتو مخفی کردی؟
سوالی که تای یانگ پرسید اخرین سوالی بود که لان یینگ انتظارش را داشت:چ...چی؟
-پرسیدم چرا هاله اتو مخفی کردی؟
لان یینگ گلویی صاف کرد و دستش را بالا اورد،تای یانگ توانست شونی که در دستانش بود را ببیند اما طولی نکشید همان دست برای عقب دادن موهایی که رو شانه اش رها شده بودند دست به کار شدند.
نگاه خیره تای یانگ به شون باعث شد لحظه ای که از میان دستهای تای یانگ لغزان شده و به پایین می افتد را با دقت ببیند و همراه با ریتم گذر ثانیه های با حرکت نرمی که داشت شون را از کنار کمر لان یینگ بگیرد...
شون حالا در دستان تای یانگ بود و نگاه تای یانگ از روی شون به چشمهای لان یینگ که اندازه فاصله انگشتان با چشمهایش فاصله داشتند،خیره شده بود.موهای لان یینگ در میان باد حرکت میکرد و عقب میرفت،از منظر دیگر اگر به سقف عمارت ون نگاه میشد،روی شیروانی ان،دو مرد که گویی در اغوش هم هستند،یکی با لباسهای مبتذلانه و نگاهی نافذ و سلطه جو بر مردی که موهای سیاهش با مهتاب در حال رقص بود و برق سربند معروف خاندانش دیده میشد و مرد دیگر،ارام تسلیم نگاه سردی بود که باعث شده بود اتش تندی در وجودش بیفکند.
لان یینگ سرخ شده بود،نفسهای تندی میکشید و خدایان را شکر میگفت که تای یانگ یک قدم به او نزدیک تر نبود،وگرنه میتوانست داغی نفسهایش را حس کند.نگاهش به چشمان تای یانگ خشک شده بود،در این چشمان چه میگذشت،سرد بود،اما گرمیی قابل لمس را میشد در انها دید. اما چرا بیخیالی همیشگی لومانائوی زبانزد،اینبار به کار نمی امد و نگاهش هر لحظه بیشتر اسیر چشمان اربابزاده ون میشد؟هر نفسی که میکشید و هر پلکی که روی هم میگذاشت پیش از لحظه قبل باعث میشد لاله های گوشش سرخ شوند.گویی در عمق مذاب مردمکهای چشمانش کشیده میشد و این را پوست و گوشت و استخوان حس میکرد.
-شونت...
تای یانگ با مشقت خود را از حصار نگاه خیره سربند به سر بیرون کشید و دستهای خالی از حس خود را بالا اورد و ساز کوچکش را به او نشان داد،نگاهش حالا به جای چشمان تهذیب گر،روی سازی بود که در دست داشت و در فکر و ذهنش میگذشت که چرا این پسر اینگونه به او خیره شده بود،نگاه سردش او را نترسانده بود؟ حتی پدرش هم از نگاه کردن به چشمانش اجتناب میکرد،این پسر چه کسی بود؟
-بلدی بزنی؟
لان یینگ با صدایی بیخیال پرسید و قدمی از ون شیائوشنگ فاصله گرفت،درواقع از اغوش بازش بیرون امد.
-من هیچ سازی بلد نیستم.
جمله کوتاه و برنده بود،یک تهذیبگر که یک از چهار هنر رو بلد نبود،به اندازه کافی شکه کننده بود.
نگاه لان یینگ روی صورت اربابزاده چرخید و پوزخندی زد،به نظر می امد فرد دیگری هم در جهان وجود داشت که با وجود خانواده اصیل و پایبند بر اموزهای قبیله ای، روی هنر رزم و جنگ متمرکز بود و از هنر چیزی نمیدانست. این موضوع کمی تسلی اش میداد چرا که به هر حال اموختن شون سخت نبود و او را به یک موسیقی دان تبدیل نمیکرد.پس یک خدای بی هنر دیگر روبرویش قرار داشت:دوست داری چی بزنی؟
سوالی که لان یینگ از ون شائوشنگ پرسید،سوالی بود که تا بحال از او پرسیده نشده بود.حس عجیبی به او دست داد،مثل یک سوال از یک کودک،ارام جوابش را داد:بهش فکر نکرده بودم....ولی شاید..چین*؟
-نه!چین خوب نیست!تو دستهای ظریفی داری،بهترین ساز ممکن برات،ژنگه*.
لان یینگ بلافاصله جواب داد،از روز اولی که تای یانگ را دیده بود،نگاه خیره ای بر دستهایش داشت،یک زنجیر و بند جدا نشدنی از مبدا نگاه فرزند خاندان لان و دست شاهزاده اسمانها.لان یینگ مدتها به این فکر کرده بود که این دستها چه میکنند و چه مینوازند و چه مینویسند و برای خود هزاران بار تصور کرده بود،پس جواب دادنش به این سرعت،حداقل برای خودش یک حرکت قابل درک بود.
تای یانگ با تعجب دستهایش را بالا اورد و نگاه غریبانه ای به انها انداخت،گویی اولین بار است که دستهای خود را میبیند!در یک دستش شون کنده کاری شده و در دست دیگرش عشق اشکار قرار داشت،دو شی کاملا متفاوت،یکی جادوگر و دیگری قاتل..از این فاصله هم میتوانست پینه هایی که گوشه های دستش را فرا گرفته بود ببیند،غنیمت سالها جنگیدن با شیاطین و تمرین،پینه های زمختی بود که روی دستهایش نقش بسته بود...
غرق در افکار و خیره به پینه ای که روی دستش بود،ناگهان گرمی دستی را روی دستش حس کرد:من از اینا ندارم...
تای یانگ نگاهش را از دسشبرداشت و به پسر روبرویش داد:چی؟!
دست لان یینگ روی پینه های دست تای یانگ فرود امد و نوازش غریبی رو زخم های کهنه گذاشت،مثل لمس یک گل روی یک خار،ون شیائوشنگ شکه شده بود و میتوانست تپش های قلبش را تا روی لباسش حس کند،لان یینگ ادامه داد:تو با ارواح و شیاطین و هیولاها جنگیدی؟من تا حالا اونا رو از نزدیک ندیدم...
"همم" ارومی از میان لبهای تای یانگ بیرون امد،به نظر می امد او زیاد به افتخاراتش نمینازد،اما هنوز از داستانهای اسطوره ای چیزی نشنیده،لومانائو شیفته ویژگی های قهرمانانه او شده بود،گویی نیاز نیست داستانهای پیروزی هایش را برای پسر بی تجربه روبرویش تعریف کند،او خودش میدانست با چه کسی طرف است...برای عوض کردن موقعیت استرس اورش شون را در دستهایش چرخاند و به دست لان یینگ برگردوند:بگیرش...فکر نکن نفهمیدم جواب سوالمو ندادی.اسمت چیه؟
لان یینگ کاملا لو رفته بود،او سعی خودش را برای عوض کردن موضوع کرده بود اما به نظر بی فایده می امد،فرد روبرویش دقیقتر از این بود که بازی های فکری بچگانه اش گول بخورد،شون را باز پس گرفت و اینبار برخلاف بار قبلی با دست دیگرش موهایش را به عقب هل داد،دستهای روی هم قرار گرفتند و تعظیم مختصری صورت گرفت:لان جین دین هستم،یکی از تهذیب گران عالی رتبه گوسو،که بعد سالها از انزوا بیرون اومدم،به همین علت ممکنه خیلی باهام اشنا نباشید..
ون شیائوشنگ میان سخنش پرید:میشناسمت.
نگاه پرسشگر و شکه لان یینگ باعث شد ون شیائو بدون شنیدن سوالی جواب نگاه پر سوالش را بدهد:به هر حال تو هم دوره و تقریبا هم سن من هستی،بااینکه سنمون زیاد نیست اما هر دومون به اتفاقاتی که روز تولدمون رخ داده مشهور هستیم.
"پس اینطور بود"لان یینگ با خودش گفت،برایش کمی جالب و از طرفی شوق اور بود که بی انکه حتی یک بار همدیگر را ملاقات کنند،از اوازه هم با خبر و به نوعی به هم احترام میگذاشتند...لبخندی روی لبهایش نشسته بود که ناشی از ذوق و شوری بود که نسبت به اربابزاده روبرویش داشت.
شیائوشنگ نیز با دیدن لبخند محو لان یینگ لبخند زد.پسر روبرویش معصومیتی مثال نزدنی داشت و بر خلاف دیگر تهذیب گران قبیله گوسو هنر خوبی در مصاحبت داشت و باعث میشد هر لحظه بیشتر برای صحبت کردن با او مشتاق شود.
دستش را روی شانه لان یینگ قرار داد و ارام گفت:تنهات میزارم،اگر دوست داشتی...میتونی به نواختن شون ادامه بدی.
و رویش را از او چرخاند،به دستش نگاه کرد،دوباره انگشتانش نا خود اگاه تار ابریشمی موهای پسر را لمس کرده بود ودر دلش حسی غریبانه میچرخید،گویی یک رقاصه را در حال چرخش های بی پایان دیده،دقیقا به همان اندازه هنرمندانه و مبهوت کننده.
-گه گه.
"گه گه؟!"
این کلمه از زبان پسر سفید پوش بیرون امده بود؟او حال تای یانگ را به مانند برادر خود میدانست؟اخرین باری که کسی اینقدر صمیمانه و بدور دنیای تهذیبگری او را برادر بزرگر خود خطاب کرده بود چه زمانی بود؟چرا انقدر حس این کلمه غریب و در عین حال لذت بخش بود؟نگاه متعجب شیائو شنگ به سمت لان یینگ برگشت اما با دیدن لبخند کودکانه و نگاه خیره اش(که او را جادو میکرد و از هر حرکتی ساقط) لبخند نصفه و نیمه ای به پسر تحویل داد و در حالی که به لبه شیروانی نزدیک میشد زمزمه کرد:شیدی.
کلمه ای که از ته دل تای یانگ به بیرون تراوش کرد و به سمت پسر سربند به سر پرت کرد،پیزی بود که باعث شد لان یینگ ناخوداگاه لبخندش جمع شود و نفس در سینه اش حبس شود و قبل هر حرکتی،مردی که دیده بود به همان سرعت ظاهر شدنش،در سیاهی شب گم شود.
درنهایت، خیلی طول نکشید که همچیز به روز اولش باز گردد.دقایقی بود که اژدهای سرخ روی تختش نشسته بود و دستش را روی سینه اش گذاشته بود و به لحظاتی که از سرگذرانده بود فکر میکرد و از سمتی دیگر اژدهای ابی،شصتش را روی شونش میکشید و با لبخندی عمیق ان را لمس میکرد،گویی یک الهه موسیقی و سخاوت شونش را بوسیده و به او پس داده.
لان یینگ به ارامی سازش را بالا اورد،قبل از اینکه لبهایش را روی حفره اصلی ساز بگذارد،بوسه ای روی کنده کاری شون گذاشت.
مثل کاشتن یک دانه ی درخت هلو،شون گویی زندگیی تازه به خود گرفته بود.
باردیگری صدای شون عمارت ون را در بر گرفت.
اما اینبار گویی ملودیی دیگر مینواخت،با همان نت ها و نوای قبلی،اینبار اهنگی که نواخته میشد به جای گوش مستقیم در قلب نوازنده و تنها شنونده اش میرفت.
گویی در میان پاییز،ریزش شکوفه های هلو بار دیگری تکرار میشد،باغ های خشک شهر بدون شب مملو از بوی خوش گلها میشد و گرمای درون تای یانگ رنگ دیگر و سرمای وجود لان یینگ گرمایی مسرت بخش به خود گرفته بود.
ان دو ناخوداگاه روی شیروانی نوار سرخی را به هم هدیه داده بودند که مدتها از گره اش بر انگشتانشان بی خبر بودند،اما بیخبری دلیلی بر وجود نداشتن نیست.هیچ خدایی نمیتوانست از گره ی محکم انها چشم بپوشاند.
انها به حق،بهترین هم بودند!
بهترین اما،بیخبر ترین!
VOCÊ ESTÁ LENDO
'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'
Fanfic••°میان انگشتهایت°•• اگر وانگجی،با دادن ساز قتل بتونه به گذشته ای که به نابودی رسیده بود برگرده،چه تغییر هایی ایجاد میشه؟ ایا لان ژان دوباره خودش رو تسلیم وقایع میکنه،یا باهاشون میجنگه؟ [بکشید،اون خیانت کار رو بکشید!] [اون خانواده خودش رو کشته،باید...