𝟕༒°[𝑳𝒚𝒄𝒐𝒓𝒊𝒔 𝒓𝒂𝒅𝒊𝒂𝒕𝒂]°༒𝟕

591 109 50
                                    

فلش بک


با حس صدای هن هنی که فضای سلول را به خود متعلق کرده بود از خلسه اب خواب الود خود بیرون امد.

قطعا این وقفه ی میان خوابش،بین ساعت نه شب و پنج صبح بود،اما چرا باید بین این ساعت در زندان دو نفره خودش و وی یینگ صدایی میپیچید؟

با یاد اوری اینکه ممکن است وی یینگ باشد که سینه اش به خس خس افتاده چشمهایش را باز کرد و در تاریکی به اطراف نگاه کرد ...

وی یینگ در گوشه سلول در خود فرو رفته بود و بدنش بی وقفه میلرزید ...

وانگجی ترسیده از جایش بلند شد و سمت وی یینگ رفت..

هر قدم که به وی یینگ نزدیک تر میشد،صدای نفس کشیدنها بلندتر و هق هق های خفه ای به گوش میرسید ...

وقتی در قدمی وی ینگ قرار گرفت بلاخره توانست در ان تاریکی او را ببیند ... دستهایش از زانوهایش اویزان شده بودند و سرش میان پاهایش رفته بود ...

گیره مویش باز شده بود و برای اولین بار،وانگجی او را با موهای کاملا باز میدید..زمزمه های خفه اش از میان خفقانی که برای خودش ساخته بود بیرون نمی امد اما پچ پچ هایش قابل شنیدن بودند ...

-وی یینگ ...

وی یینگ ... وی یینگ ... وی یینگ ... در گوش ووشیان،اسم منفورش میچرخید ... مانند شمشیری که در هوا میچرخد و تمام ذرات را تکه تکه میکند و در اخر به غلافش باز میگردد ...

از وی اسمش شمشیر شروع به حرکت میکرد و در اخر با جهش اخرین کلمه از اسمش،شمشیر خونین ذهنش به غلاف نا ارام خود برمیگشت ... ازردگی و زخم ذهنی،فقط باعث میشد با عجز ناله کند:خفه شو ...

نگاه متعجب لان ژان در کسری از ثانیه به قلبی نگران تبدیل شد ...

حال میتوانست درک کند دلیل لرزش های بی وقفه بدن همرزمش چیست،او گریه میکرد ... و صدای خش الود و بغض کرده شیان،مهر تاییدی بر این مسئله بود ...

خیلی طول نکشید که وانگجی جلوی وو شیان زانو زد و با یک دست زیرچانه گمشده ی او را گرفت ...

با فشار ارامی صورتش را بالا اورد و نگاه خیس از اشک او را دید ... قلبش بی مهابا درد میکشید و دیدن این چهره درد الود و پر از غم از وی یینگ برای او حزن الود بود ... این نگاه برایش اشنا بود ...

این نگاه نگاه همان پسری بود که خودش را از پرتگاه پرتاب کرد و لان ژان برای نجاتش،نتوانست هیچ کاری کند ... او این نگاه بی طاقت را میشناخت ... و این باعث میشد بیشتر از هر لحظه بخاهد وی یینگش را در اغوش بگیرد ... کاری که در گذشته نکرده بود،حال میخاست انجام دهد ...

زیر لب برای بار دیگری نام وی یینگ را زمزمه کرد و سمت او سوق گرفت ...

اما قبل از این که دستهاش روی کتف ووشیان قرار بگیرند صدای پر خشمی او را متوقف کرد:داری چیکار میکنی هانگوانگ جون؟

'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Место, где живут истории. Откройте их для себя