𝟐༒°[𝑱𝒐𝒊𝒏𝒆𝒓]°༒𝟐

1.1K 148 103
                                    

و دست دیگش رو سمت سربند وانگجی برد واز صورتش جدا کرد:اونو زنده میکنم و میزارم،همچیز عوض شه...

و سربند رو به گوشه ای پرتاب کرد و صدای قهقهه های ملیح مرد سکوت عمارت سکوت رو شکست.

وانگجی با عصبانیت دستش رو روی جای سربندش گذاشت:تو...

و مرد پوزخندی زد و سمتش خم شد:چی شد؟تا همین چند لحظه پیش التماس تو چشمات موج میزد...
لان ژان سکوت کرد و به تخته چوب های میخ شده به زمین خیره شد:چرا؟

عمیقا در ذهن لان ژان این سوال که چرا این مرد باید کمکش میکرد میچرخید...اصلا از پس این مرد،چه کاری برمیومد؟

لان یینگ در چند قدمی اون ایستاد و با لحنی امرانه گفت:سرتو بیار بالا و به چشمهای من نگاه کن...

طولی نکشید وانگجی چونه اش به سمت اسمان بود و نگاهش روی صورت مشکوک یینگ خیره بود..

لان یینگ سری به نشونه رضایت تکون داد:ما یه معامله راحت میکنیم.تو گیوچینت رو بهم میدی،منم شانسی برای برگشتن به یه واحد از زمان و عوض کردن همچیز....

وانگجی با شنیدن حرف مرد با خودش فکر کرد که اون دیوونست،این کار فقط از پس خدایان و اربابان شیطان برمیومد...اون فقط یه جد نا شناخته از قوم لان بود...
قومی که شاید سربلند و مشهور بود،اما به اون صورت قهرمان های نام اور نداشت...این جد یه دروغگو و شاید یه روح شیاد بود..

سرش رو با نامیدی و مایوسانه تکون داد و از جاش بلند شد:گمشو.

لان یینگ با دیدن عکسالعمل قابل انتطار وانگجی، بدون فوت وقت روی زمین نشست و ساختاری از قدرت معنویش رو بین دستهاش به تصویر کشید،اژدهایی از جنس سوز و اب..قدرتی که توی این زمانه،بین خاندان های تعلیم دیده دیگه پیدا نمیشد،این قدرت مثل قدرت خدایان قوی بود و به نگهدارندش،قدرت جاودانه بودن رو میداد!

وانگجی با دیدن اون شکل معنوی شکه پرسید:این قدرتو از کجا اوردی؟

لان یینگ شونه ای بالا انداخت و اروم شکل معنوی محو شد:میتونی بگی هدیه گرفتمش...

و وانگجی بدون مکث ادامه داد:این قدرت مال خاندان ونِ... تو یکی از اعضای گوسو هستی،وقتی بااون شدت تنبیه شدی قطعا از ارباب هاب مقر ابر بودی...بگو این قدرت ور از کجا اوردی؟

شاید بعد مدتها این جملات به هم پیوسته،برای اولین روی زبون وانگجی اومدن،دراینکه اون به گزیده سخن گفتن اعتقاد داشت،سکی نبود اما این موقعیت و این قدرت،باعث شد وانگجی نتونه جلوی خودش رو بگیره و کلمات رو توی کاسه دهانش بریزه و به عقلش اجازه هم زدن اون رو بده.

دستهای لان یینگ به لباسش چنگ زدند و با عصبانیت جواب وانگجی رو دادند:به تو ربطی نداره این شکل معنوی از کجا اوردم...باهام معامله میکنی یا نه؟

'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang