𝟗༒°[𝑪𝒐𝒏𝒕𝒓𝒂𝒅𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏]°༒𝟗

677 93 17
                                    

مدتی از زمانی که وی یینگ و جیانگ چنگ وارد لنگر گاه نیلوفر شده بودند ، میگذشت .
لان ژان پس از سازماندهی افرادش و فرستادن انها برای تجدید نیرو به داخل لنگر گاه ، حال خود وارد لنگر نیلوفر شده بود ، چه مدت گذشته بود؟شاید نزدیک چهار ماه پیش بود که برای اولین و اخرین بار به لنگرگاه نیلوفر امده بود . با یاد اوری شبی که ارباب لنگرگاه را نجات داده بود ، لاله های گوشش صورتی شدند .
با پلک زدن ساده ای چشمانش را بر افکاری که یاد اور این سه ماه بود بست و در اطراف حیاط لنگرگاه به دنبال وی یینگ گشت ...
به نظر می امد انها حیاط را ترک و وارد یکی از ساختمان ها شده باشند . در این صورت کنجکاوی در بیاد اوری اتاقی که سالها قبل وی یینگ به ان وارد شده بود ، کار ناپسندانه ای بود .
حتی یک لحظه از تصیمش مبنا بر دنبال کردن وی یینگ نگذشته بود که نیه هوایسانگ با قدمها سریعش سمت یکی ساختمان ها دویید و فریاد های بلندش کل مقر را برداشت:"برادر وی"
حال وانگجی حتی اگر نمیخاست بیاد بیاورد وی یینگ در کدام اتاق است ، متوجهش شده بود!
(همون که هوایسانگ داد بزنه پیداش کنی.. همیشه بی بخاره)
با این حال طول حیاط را گذراند و میان راهش به ند زخمی بد حال کمک کرد تا جابجا شوند .
قدمهایش ارام بودند ، انقدر ارام که اگر روی چاله ای از اب بود ، تنها سه دایره روی ان تشکیل میشد ...
اول راهرویی که به اتاق وی یینگ میرسید ایستاد ، بانو جیانگ از اتاق بیرون امد و به جهت مخالف وانگجی حرکت کرد ...
حتی جزییات هم تغییری نکرده بود ، هنوز هم میان در باز مانده بود و چشمهای طلایی وانگجی اینبار دلتنگ تر از همیشه به درز کوتاه خیره شد ، طاقت نیاورد و پشت در رفت ...
نگاه مغموم وی یینگ به چنچینگ دستش یاد اور صحنه های اخری بود که لان جای از او دیده بود و نا خود اگاه انگشتانش دور بیچن محکم شدند .
نفس عمیقی کشید و دستش را روی در گذاشت اما در لحظه پشیمان شد و خودش را عقب کشید .
فعلا برای جلو رفتن زود بود ، همچیز به هم ریخته بود و وانگجی هیچ نقشه ای نداشت . ارزو میکرد بشود دست وی یینگ را گرفت ، جایی بیهوشش کرد ، چند سالی خواباند و بعد که تمام شر ها خوابید ، او را از لای برگ های لوتوس بیرون اورد و پرستید!
اما نه وی یینگ خلق و خوی زندگی در لوتوس را داشت نه وانگجی توان زندانی کردن اش را .
وی یینگ مانند یک گل صد تومانی بود که اشتباها یک گلبرگ از ان در قوری چای افتاده بود و حال زبان و دهان میزبان و میهمان را میسوزاند .
همان اندازه زیبا و در همان حد خطرناک .
نوک انگشتانش از دو سمت شمشیرش به هم برخورد کردند و حالت نوازش گونه ای به خود گرفتند ، در ان لحظه لان ژان متوجه شد مدت طولانییست در حال فشردن غلاف شمشیرش است ...
دستش را کمی ازاد کرد و رویش را از وی یینگ گرفت ...
در ذهن او تنها یک چیز میگذشت .
"یک تار مو هم نباید از وی یینگ کم شود"
.............
میدانست تمامی روسای قبایل از جمله قبیله جیانگ در عمارت در حال نوشیدن و حرف زدنند .
لان ژان اساسا اهمیتی به این مجالس نمیداد و پس از اسارت در مقر ون این خصلت شدت گرفته بود و او به شدت از جمعیت دوری میکرد .
مدتی بود وانگجی را روی میز گذاشته بود و روی زه ان دست میکشید ، نمیتوانست باور کند نمیتواند از سازش استفاده کند ...این ساز،ساز قتلی بود که از اجدادش به او رسیده بود ، البته لان یینگ چند جد قبلتر از جدش به نظر میرسید پس نمیتوانست طلب کار باشد ، اما اینکه زدن دوباره سازش به او اسیب بزند ، معقوله غیر قابل باوری بود .
کلنجار رفتن با خودش نتیجه محافظه کارانه ای نداد و شروع به نواختن موسیقیی که در ذهنش بود کرد ، موسیقیی که تاثیر مثبت رو ارامش ذهن داشت و کمی از دیگر اوا ها راحت تر بود ...
نوای گیوچین در سرتاسر مقری که در ان مستقر بودند پیچید ، لان ژان اول که شروع به نواختن کرد حس اضطراب داشت اما با گذشت زمان و ساکن ماندن اوضاع با ارامش بیشتری شروع به نوازش سیم های زیترش کرد .
از طرف دیگر وی یینگ با خمره ای شراب در دست از عمارت بیرون امده بود و شق و رق قدمهایش را به سمت نرده های سنگیی که بالای رود جاری ساخته شده بود برد ، اوای زیتر لان ژان هوش و حواسش را به سمت خود کشید ...سایه سیاهش روی کاغذهای سفید در ها افتاده بود و ووشیان با یک نگاه هم میتوانست نحوه نشستن و حتی قوس بینی وانگجی را تشخیص دهد!
نا خود اگاه از تلاقی جنگ میان روزها و قبایل بیرون کشیده شد و چند ماه قبل ، در همین یونمنگ را بیاد اورد که توسط ارباب دوم لان بوسیده شده بود . .
با یاد اوری ان شب ، حتی توانست نرمی لبهای او را حس کند ...اما با فکر کردن بیشتر به او ، تنها یک پوزخند روی لبهایش نشست ، باورش نمیشد لان ژان ی که او میشناخت گیر قبیله ون افتاده باشد!
برای خودش بهانه قابل قبولی داشت ، اما هوانگوانگ جون چرا باید گیر ون چائو حیوان صفت می افتاد؟
از نظر وی یینگ لان ژان یک درجه تنزل قدرت داشت ، اگر از این تنزل خبر دار میشد ، قطعا وی یینگ را دار میزد .
سرش را از بابت تفکراتش تکان داد و سمت نرده ها پناه برد و به فکر فرو رفت ، درست فکر میکنید .
بار دیگری از جانب لان ژان به فکر فرو رفت اما اینبار سمت و سوی متفاوتی داشت ، فکرش درگیر شبی بود که ون چائو را عذاب میداد و لان ژان او را بدون هیچ سرزنشی ترک کرده بود!
حتی از او حمایت کرده بود و به او نصیحت کرده بود ، کمی مشکوک و دور ازخلقیات اربابزاده میامد!
پسر درست کاری که سربندش یک میلیمتر هم خم نمیشد از او برای تهذیب شیطانی اش حمایت کرد؟در واقع ووشیان خودش را برای هر سناریویی جز این سناریو اماده کرده بود ، لان ژان جوری رفتار میکرد که انگار نباید کاری بکند!البته ...
وی یینگ تنها زمانی سر براه میشد که اسمانها در برابرش زانو بزنند!نه ...او حتی به اسمان ها هم بی اعتنا بود ، اگر اون نمیخواست هیچ چیز نمیتوانست جلو دارش باشد . این راه و روشی که در پیش گرفته بود ، از نظرش مطمئن ترین و بهترین راه برای او بود ، او خودش به این تهذیب رسیده بود پس اینجا چه کسی توان اعتراض در برابر او را داشت؟
اهمیتی نداشت چه کسی باشد ، وی یینگ باید قدرت میماند تا انتقام بانو یو و استادش را به همراه پسرشان به چنگ بیاورد . اهمیت نداشت در این راه خودش از بین برود(که از نظر خود نمیرفت)باید تا اخر این راه را میرفت .
بار دیگری حرکتی از وانگجی در ان شب بیادش امد:"باید با اون تصویه حساب کنی ...من شاگردها رو دور میکنم ، تا نرفتم ، فلوت نزن!"
این تغییر رفتار مثل کوبیدن میخ اهن در مغز وی یینگ بود ، پوزخندی از روی حرض روی لبهایش نشست و بطری مشروب را بالا اورد و به لبهایش چسباند..
با احساس کردن قدمهای فرد دیگری در اطرافش نوشیدن را متوقف کرد و چند لحظه بعد صدای تشر امیز جیانگ چنگ در گوشش پیچید:چرا انقدر زود از مهمانی بیرون زدی؟
مشخص نبود؟این جمع خفه بود ، انگار که هر ثانیه ووشیان با انها غریبه تر از بو و هرم نفسهایشان بیزار تر میشد:مگه خودتم همینکارو نکردی؟
-من نگران توام! حالا چرا غمباد گرفتی؟
چشمهای وی یینگ گیاه تازه سر براورده از میان سنگها را شکار کرد ، مردمک های چشمش روی ان خیره شد و پاسخ برادرش را داد:خودت چی فکر میکنی؟
جیانگ چنگ بعد از کمی مکث ، با لحن ستیزجویانه تری ادامه داد:بخاطر لان وانگجی اینطوری شدی؟وقتی اونقدر ناجور از هم جدا شدید ، الان جوری باهات رفتار میکنه که انگار وجود نداری!حتی باهات دعوا و بحثم نمیکنه . چرا فقط بهش بی اعتنا نمیشی؟
باید برای جیانگ چنگ جشن و سرور راه مینداختنند!بخاطر این راه حل فوق العاده اش ...ووشیان از شدت مسخره بود و سطحی نگاه کردن جیانگ چنگ چشمانش را در کاسه چرخاند و جوابش را با بی اهمیتی داد:شاید چون حوصلم سر رفته ...
وی یینگ خسته بود ، از این بحث ها ، انگار دارد با دیواری که حرفش را نمیفهمد حرف میزند ، البته مقصر این تفکر ، جیانگ چنگ نبود ، ذهن وی یینگ در زمان کوتاهی تغییر عقیده داده بود ، بی توجه به جو سنگینی که بیت خودش و جیانگ چنگ بود از روی سنگی که نشسته بود بلند شد و قدمی برداشت اما دست جیانگ چنگ با چنگ زدن به بازویش او را متوقف کرد:وی ووشیان . . سوییبیان پیدا شده ، چرا دستت نمیگیریش
در یک لحظه وی یینگ با خود فکر کرد کاش همه دست از پرسیدن این سوال برمیداشتند ، حسی توام از ناراحتی و ازردگی در چهره اش نمایان شد اما ابسرد بی حسی را به صورتش پاچید و رویش را دوبراه به سمت جیانگ چنگ برگرداند:گفتم که دوست ندارم .
-تو مناسبتهای اتی ، مثل امروز نباید بدون شمشیر بیای این کارت بی ادبی حساب میشه ، حالا بیا برگردیم مهمونی .
جیانگ چنگ بی راه نمیگفت ، اما هر چقدر برای گرفتن قاصدک پرپر شده بدوی ، نمیتوانی ان را به شکل اولش برگردانی! حال تو تمام تکه هایش را پیدا کن ، هوا را بکش و او را جمع کن ، هر کار کنی ، پته ای بی فایده برایت باقی خواهد ماند!
-جیانگ چنگ ، تو که روحیات منو میشناسی ، اگر زورم کنی یه کاریو بکنم ، شده جونمم بدم انجامش نمیدم!حالا من میخام شمشیر دستم نگیرم ، چیکار میتونن بکنن؟
بعد مکث کوتاهی ادامه داد:یه طرف دیگه هم دلم نمیخاد با غریبه شمشیر بازی دوستانه داشته باشم ، همینکه برق غلافش بیوفته به چشمشون نفس اخرشونو میکشن . پس دیگه سر اینجوری چیزا نیا بهم گیر بده ، حوصله شونو ندارم . شمشیر بی شمشیر . لیوانا هم شکست پس دیگه از شراب خبری نیست . (اصطلاح خود ساخته برای اینکه دیگه کش دادن فایده ای نداره)
حرفهای وی یینگ برای جیانگ وانیین انگار از فرد دیگری شنیده میشد ، سوالی که در ذهنش میچرخید بر زبان انداخت و جواب وی یینگ ، جواب خیلی از سوالهایش بود:مگه قبلا عاشق این نبودی که مهارت شمشیر زنیتو به رخ همه بکشی؟
-اون موقع خیلی بچه بودم . کی تا اخر عمرش بچه میمونه؟
.........................
روی سیم پاره شده زیتر ، حال چند قطره خون دیده میشد . .
قطرات خونی که اگر کمی بیشتر بودند از کنار های ساز جار میشدند ، پایین لباس وانگجی هم خونی شده بود ...
لبهایش از همیشه سرختر بود و از میان انگشهایش هم اغوشی زخم و سیم برنده را میشد دید ...
صدای بلند نفس کشیدنش سکوت اتاق را لحظه به لحظه میشکاند .
مدتی بود که میانه نواختنش از شدت دردی که در شکم و سرش بوجود امده بود ، سیم های زیتر را با فشار دستهایش پاره کرده بود و چند لحظه بعد از ان سرفه ی خونی اش به خون تازه و روشن روی ساز زهی ، اضافه شده بود .
انگار لان جین دین به او دروغ نگفته بود و نواختن وانگجی ، واقعا چاکراهایش را دچار مشکل میکرد .
احساس خفگی و درد ناشی از گرفتگی رگهایش را هنوز ، با گذشت دقایق بسیار نیز حس میکرد و اخم روی ابروهایش کنار نمیرفت ، حتی احساس میکرد از شدت خیسی عرقش ، سربندش خیس شده ...
احساساتی که در وجودش میچرخید ، گیج کننده بود ، او بدون وانگجی مثل یک مبارز بدون پا بود ، دست هایش بیچن را داشت ، اما بیچن تا جایی کافی بود ، در قدرت زیترش شکی نبود! قدرتی تحریک انگیز برای دیگر تهذیب گران و اطمینان بخش برای خود لان ژان .
اما تسلیم شدن به این قمار منصفانه! برای لان ژان ممکن نبود ، راه های دیگری نیز برای موفقیتش وجود داشت ، نیاز نبود در این لحظه تن به باخت دهد ...
با درد از جایش بلند شد و به گوشه دیگر اتاق رفت ، روی پشتی که روی زمین بود نشست و حالت تذکیه را به خود گرفت .
قبل اینکه بخواهد شرایط روحی و جریان انرژی اش را مرتب کند ، حرفهای وی یینگ به ذهنش برگشت ، حرهایی که بی پروایانه روزی باعث پوزخندش شده بود .
اما وانگجی امروز نمیگذاشت وی یینگ به جایی برسد که هزاران مرده را از خاک بلند کند تا دشمنانشان را نابود کند!
وانگجی از ابتدای داستان جلوگیری میکرد ، از این روی پایه و ستونی برای هیچ رمان بی اساسی باقی نمیماند و دیگر بهانه ای برای به نابودی کشیدن وی یینگ باقی نمیماند .
نقشه ظاهرا ساده و با درونی پیچیده بود ، اما بهترین راه حل باقی مانده برای وانگجی بود ، اینبار هیچ اتفاق ناگهانیی نباید رخ میداد ، هیچ وقفه ای بوجود نمیامد .
هیچ اشتباهی مانند این سه ماهی که ازدست داده بود و بهترین لحظات برای نجات دادنش بود ، اجازه تکرار شدن نداشت .
وقتی از این افکار بیرون کشیده شد ، زمان تزکیه بود ، تزکیه ای متصل به روح لان یینگ .
که جرقه روشنی در روزهای قهرمان پروری تهذیب گران بود .
بازگشت به روزهایی که گلهای خورشیدی باغ های سفید را پر میکردند و هر کس پا در میان برف میگذاشت و انها را میدید ، سایه خاس ها روی انها بود .











بله،مشخصا قراره یه فلش بک به زمان های خیلی دور داشته باشیم تا تراژدی جد لان ژانو بفهمیم
میدونم روند داستان کمی کنده،اما شما به بزرگی خودتون ببخشید:(^^ خوب میشه زوده زود
راسش گن کلی ذوق دارم واسه داستان کاپل قدیمیمون** با اینکه هیچ ایده ای مشخصی واسش ندارم ولی خیلی دوسشون دارم عر**
احساستون به این پارت چی بود؟
درباره افکار این دو تا احمق عاشق چه فکری میکنید؟
به نظرتون لان جان موفق میشه؟

'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora