بعد از باز پس گرفتن مقر ابر،وانگجی بدون هیچ معطلی و صبر اضافه ای،گوسو رو به مقصد ییلینگ ترک کرد...
باز سازی و جشن ها و مراسم های بعد از باز پس گیری مقر،بدون اون هم به خوبی انجام میشدند و اون،حالا کارخیلی مهم تری از این مسئله داشت...مهمتر از اینکه لان چیرن دست روی ریشش بکشه و اون رو تحسین کنه...شاید بخاطر رهبری درستو بزرگ منشانه اش...
این تحسینها بعد زنده موندن شیان هم وجود میداشتند...
در حال حاضر اون باید به ییلینگ میرفت تا از وضعیت وی یینگ مطمئن بشه...وی یینگی که بی رحمانه در خواست محافظت اون رو رد کرده بود...و به ون نینگ لعنتی اعتماد کرده بود...
گذشته از اینها،توی این چند مدت،با کنار هم چیدن مسائل،میتونست به این درک برسه که جیانگ چنگ،از اسمون دوباره هسته طلایی خودش رو بدست نیاورده...اون یا تحت درمان یه پزشک خبره بوده یا...
یا بر حسب اتفاقی غیر ممکن یه نفر گوی طلاییشو بهش داده...این امر تا جایی که میدونست،غیر ممکن و اتفاق نیافتدنی بود..
در گذر این چند هفته،همیشه ارزو داشت تا احتمال دوم هرگز صورت نگرفته باشه و همچنان یک اتفاق خارق العاده و تعجب اور باشه و ارباب جیانگ،فقط بر اثر معجزه،گوی طلایی خودش رو باز پس گرفته باشه...
لان ژان خیلی زود روی خاک ییلینگ قدم برداشت،وی یینگ و جیانگ چنگ و خواهر بزرگترشون،جیانگ یانلی،به احتمال زیاد در دفتر نظارت ییلینگ پناه گرفته بودند،اگر اونجا هم نمیبودند،ون نینگ و ون چینگ،از حال و موقعیت اونها خبر داشتند.پس مقصد اول لان ژان ،جایی جز دفتر نظارت ون نمیبود..
شهر ییلینگ گویی از هرج و مرج خاندان های تهذیب گر بدور بود،زندگی در کوچه های ییلینگ جریان داشت و غروب افتاب هم نمیتونست جلوی این شور مردم زنده شهر رو بگیره...
پسر بچه از کنار پای لان ژان گذشت...وانگجی خودش هم نمیدونست چرا اما مسیر دوییدن پسر بچه رو با چشمهاش دنبال کرد،پسرک عروسک ابنباتیی با شکل خرگوش رو توی دستش داشت و بلند میخندید،اونقدر بلند که صدای فروشنده ها و هرج مرج مردم دیگه به گوش وانگجی نمیرسید...بچگانه به دامن مردمدست میکشید و هر از گاهی از هیجان جیغ میزد،چقدر اون بچه لان ژان رو یاد آ-یوان مینداخت...البته اون حالا لان سیژوی نام داشت،پسر کوچولویی که ارامش مقر ابر باعث شده بود فراموش کنه قبلا،کسی مثل ییلینگ لائوزو ازش مراقبت میکرده...اون بچه از همون کودکی تحت نظر لان وانگجی شروع به اموزش کرد.آ-یوان اخرین بازمانده از لبخند های روشن و امیدوار وی یینگ،برای لان ژان بود...
نگاهش رو از مسیری که دیگه کاملا خالی شده بود گرفتو به جلوش نگاه کرد . بلافاصله نگاهش به سربازان ون گره خورد...
اینکه به این زودی با ارتش شخصی ون چائو روبرو بشه ،اون هم بلافاصله بعد از رسیدنش به ییلینگ،تقریبا انتظارش دور بود...سربازهای ون با دیدن چهره اشنای لان ژان شروع به سرو صدا کردن و لان ژان شمشیری که شهرتی نداشت و موقتا نگهش میداشت رو از غلافش بیرون کشید...
سرباز های دون پایه با جرعت به سمت هانگوانگ جون حمله ور شدن و تیزی فولادین شمشیرهاشونو به سمت وانگجی گرفتن...وانگجی با مهارت تمام ضربات هماهنگ چندین پیاده نظام های ون چائو رو دفع کرد اما تا خواست خاکی از پیراهن روشنش بتکونه،صدای خنده های دیوانه وار و هیستریک ون چائو باعث شد از خشم معدش بجوشه و دستش به شدت دور غلاف شمشیرش مشت بشه...
ون چائو دست زنان،در حالی که پوزخندی لزج روی لبش داشت سمتش اومد و سرش رو تکون داد:عالیه...عالیه هانگوانگ جون!تو واقعا ادم بزرگی هستی...دفتر نظارت گوسو رو پس گرفتی و بعد با جرعت به ییلینگ اومدی...تحسینت میکنم...
و قدمهاش رو جلوتر اورد، لان ژان به صورت دفاعی ارایش شمشیرش رو عوض کرد و اون رو سمت ون چائو گرفت...اون به هر حال نمیتونست ون چائو رو بکشه...اون شروط،نباید انقدر زود اون رو از پا در می اوردن...البته اگر موقعیت الانش به مرگ ون چائو خلاصه بود از کشتنش،حتی تردید هم نمیکرد!
ون چائو همچنان جلو اومد و با تنگشتهاش،شمشیر رو گرفت و براندازش کرد:اه...متاسفانه بیچن عزیزت توی شهر بدون شبه...حتما خیلی بخاطرش ناراختی...ولی اگه بدونی میخام چه خبری بهت بدم،بیشترم ناراحت میشی...
و همونطور که لبخندش رو حفظ کرده بود ادامه داد:کنجکاو نیسی؟!
دستهای لان ژان دچار لرزش شد،نه لرزشی از سر خشم،بلکه لرزشی که پر از ترس و نگرانی بود،همچیز نمیتونست انقدر سریع رخ بده...درست زمانی که باید با طلا حفظش میکرد رو از دست داده بود،نه؟
ون چائو از فرصت اشفتگی اون استفاده کرد و به یکی از سربازهایی که پشت لان ژان ایستاده بود،اشاره کرد...
سرباز با کمترین صدای ممکن جلو اومد و سوزنی بلندی رو با قدرت زیادی توی جمجمه لان ژان فرو برد...
وانگجی لحظه ای درد کشنده ای رو با پوست و استخون خودش احساس کرد،و بعد تمام بدنش،بی حس شد...طولی نکشید که شمشمیر از بین انگشتهای بی جونش سر خورد و با صدای ظریفی روی زمین سنگی ییلینگ افتاد...
صدای جیرینگ فولاد سلاح لان ژان با فرو پاشی گوشت و سر زانو هاش هم طنین بود...
فردی که روبروی لان ژان ایستاده بود،از دیدن درموندگی و تسلیم شدن مرد یخی روبروش شدیدا خشنود و به خودش غره بود...
پس نیشخند پر از تمسخر و شرارتش رو عمیق تر کرد و چند قدم دیگه جلو رفت...در حدی که اگر وانگجی همچنان ایستاده بود،با اون سینه به سینه میشد...
اروم خم شد کنار گوشهاش با لحنی پر از خوشی زمزمه کرد:وی وو شیان،توی تپه های ارواح،خواهد پوسید!
و این جمله،شاید قبلا برای وانگجی شروع و پایان یک کابوس بود،اما حالا این فقط،یک "اغاز" بود...
________
ماه ها از عملیات شلیک به خورشید میگذشت،لان زوجون بعد مدتها پیداش شده بود و به عندان رییس قبیله به بقیه رهبران جنبش پیوسته بود..
جیانگ چنگ هم به عنوان رهبر قبیله جیانگ در کنار کسانی می ایستاد که تا چند وقت پیش جرعت هم صحبتی باهاشون رو به سختی در خودش پیدا میکرد..
رهبران این شورش،اگر چه مصمم و قوی به نظر میرسیدند،اماهر کدوم خلا بزرگی سینه خودشون داشتن...
جیانگ چنگ سه ماه برادر بزرگترش رو گم کرده بود و به سختی با این مسئله کنار اومده بود و هر قدم که پیش میرفتن سرنخ ها درباره ی اون پیچیده تر وغیر قابل حل تر میشدند...نمیدونست روزی که خواهرش،یانلی به اونها میرسه چطور بایداون رو قانع کنه که وو شیان سالم و "خوبه"! در حالی که خودش کاملا به این مسئله شک داشت..
در کنار اون،شیچن نگران برادری بود که تا بحال اینگونه ازش بیخبر نبود...برادرش بعد از پیروزی شکوهمندش و رهبری تخسین بر انگیزش در حمله به مقر ابر باز پس گیری اون به کلی از صفجه روزگار پنج ایالت ناپدید شده بود و اخرین چیزی که دربارش پیدا کرده بودند این بود که به ییلینگ رفته...بلافاصله بعد از باز پس گیری مقر ابر،با عجله!
و بعد از اون،برادرش مثل شاگرد شر و تخس قبیله جیانگ،ناپدید شده بود!
و نه اون،نه وان یین هیچ ایده درباره اینکه اون دو کجا هستند،نداشتند!
تنها ارزو خواسته هردوشون،سالم و زنده بودنشون بود!
_______________
شاگرد های قبیله جیانگ با فریاد های بلند از زندان اقامتگاه ون چائو در ییلینگ بیرون میدویدند و داد میزدن:هانگوانگ جون اینجاست!
وان یین که تا اون لحظه در حال بررسی روش عجیب مرگ افراد ون بود با شنیدن این جمله چشمهاش گشاد شد و چند قدم به جلو برداشت...
شاگرد قبیله به جیانگ چنگ رسید و جلوش تعظیم کرد:ارباب قبیله جیانگ،هانگوانگ جون،بیهوش توی زندان دفتر نظارته،بیرونشون بیاریم؟
جیانگ چنگ با شنیدن این خبر گوشش کور سوی امیدی برای یافتن وی یینگ پیدا کرده بود...
اگر ارباب زاده دوم قبیله لان نزده بود،پس وی یینگ هم زنده بود،درسته؟
با ذوق کاذبی از عمارت پر از طلسم خارج شد و کمتر از چند دقیقه بعد جسم بی جون لان وانگجی روی گاریی بیرون اومد...
جیانگ چنگ بالای سر وانگجی رفت،از دیدن چهره اون به شدت متعجب شد.
صورتی بسیار رنگ پریده،با زیر چشمهایی گود رفته و لبهایی که صریحا نشون میداد چندین بار از شدت خشکی از هم گسسته شدند و بار دیگه ای به هم جوش خوردند...
اروم لباس پاره لان ژان رو کنار زد و جای زخم های بسیاری رو سینه ای که فقط قسمت کمی از اون مخشص بود رو دید...زخم ها شدید و به شدت زیاد و تازه بودند...اما چیز عجیب درباره زخم ها این که اون زخم ها،زخم های معنوی نبودند،بیشتر...شبیه ازار به خود بودند..
وان یین خم شد و دستی رو زخم ها کشید و از حدس خودش مطمئن شد...زخم های عمیقا بر اثر چنگ هایی شدید روی سینه وانگجی ایجاد شده بودند...
اما چه چیزی میتونست باعث این بشه تهذیب گر عالی رتبه ای مثل لان ژان با قدر ذهنی بالا و گوی طلایی پایدارش،اینگونه ثبات خودش رو از دست بده؟وان یین هرگز فکر نمیکرد اون سه ماه،اونقدر شوم باشه که اینبار جای یک نفر،دو نفر رو از روی پل،به قعر دره بکشه...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'
Фанфик••°میان انگشتهایت°•• اگر وانگجی،با دادن ساز قتل بتونه به گذشته ای که به نابودی رسیده بود برگرده،چه تغییر هایی ایجاد میشه؟ ایا لان ژان دوباره خودش رو تسلیم وقایع میکنه،یا باهاشون میجنگه؟ [بکشید،اون خیانت کار رو بکشید!] [اون خانواده خودش رو کشته،باید...