لان ژان ،از زمانی که به هوش اومده بود،حتی یک کلمه هم با هیچ کس حرف نزد...
این که هانگوانگ جون،کم حرف میزد،چیز عجیبی نبود،اما او حتی با برادر خودش،زووجون هم کلمه ای نگفت...وقتی روسای قبایل بالای بستر اون به دلجویی و بد گویی از خاندان ون مشغول بودند،بهشون اعتنایی نکرد و بعد از بهتر شدن وضعیتش بدون توجه به توصیه های طبیب ها،ردا رسمی حذب لان رو به تنش کرد و بیچن رو از برادرش تحویل گرفت...
جواب سوالهای برادرش زیچن،اسون نبودند...
بیان پاسخ اون پرسش ها،به معنای باز کردن زخم های خونینی بود که به زور بسته شده بودند..زخم هایی که لان ژان با دندون و چنگ های خودش،به تنش زده بود و باعث شده بود،زبانش از حرف زدن ساقط و حنجرش،زخم الود باشه...
سوالاتی مثل اینکه این سه ماه کجا بودی...
اون میتونست کجا باشه؟جز در بند پسر دیوانه ون روخان،ون چائو؟
سوال درناکی مثل اینکه چرا انقد اسیب دیدی؟
چرا انقدر اسیب دیده بود؟
چرا لان ژان اینطور از درون و بیرون نابود شده بود؟حتی فکر کردن به دلیلش،سینه اش رو وادار به درد میکرد...چشمهای سردش رو به غم سوق میداد و صورت سردش،دردمند میشد...
ون چائو،با اون،چیکار میتونست بکنه؟با دومین اربابزاده ی خاندان لان از گوسوکه به قدرتش معروف بود؟تمام درس های تهذیب گریش رو در غربت به پایان رسونده بود و زمانی که فرزندان پنج قبیله دنبال یادگیری علم بیشتر بودند،اون شکار های شبانه خودش رو داشت؟
چی میتونست روح و قلب لان ژان رو بخراشه؟روی اونها رد جا بگذاره و باعث شه،گاهی اختیار ذهن خودش رو از دست بده؟
مردی که ملودی ارامش روح رو از بر بود؟!
....
مهمان خانه ای که ون ژولیو در نزدیکی ان بود،اینبار در خون و شیون فرو رفته بود،چشمان جیانگ چنگ از شنیدن عربده هایی که از درون عمارت می امد،بیرون زده بود و تعجب از چهره او،قابل خواندن بود.
این احساسات برای شاگردان قبایل یونمنگ جیانگ و گوسو لان نیز مشترک بود و صدای دردالود و تلاقی با نت های فلوت،باعث جوشش و خروش در میان دلهای نگرانشان میشد.
بعضی از انها فکر میکردند این صدا باید صدای یک تهذیب گر بخت برگشته باشد که یک شرور از قوم ون در حال عذاب اوست،اما لان ژان که دور از جمعیت تهذیب گران،روبروی عمارت ایستاده بود،میداسنت کیست که اینگونه تحسین برانگیز با زبان فلوت بازی میکند و با هر نت شیطانی اش به ارامی دیوانه و از ارامش جدا.
طولی نکشید که صدای فلوت و در پی ان صدای فریادها خاتمه یافت و لان ژان در حالی که بیچن را سخت میان اگشتان و مشتش میفشرد،سمت عمارت میهمان خانه رفت.
جیانگ چنگ با وجود تردید و نا اطمینانی اش نسبت به اتفاقات درون ساختمان،به دنبال لان ژان به راه افتاد..
وانگجی با هر قدمی که برمیداشت،درد بیشتر در قلب خود احساس میکرد،گویی باید فرارکند،برود و دیگر وی یینگ دیگر صورت منفور او را نبیند..
نمیتوانست تحمل کند،هر قدم او را به تلخی مرگ وی یینگ باز میگرداند،اما قلب دردمندش،همانقدر که از دیدن وی یینگ شرمنده بود،دلتنگ و نیازمند ارامش دهنده بود..
هر قدم پایش روی زمین سنگی او را را در عدم موفقیت اهدافش یاد اور میکرد،هدفی که از رنگ و جنس ماندن وی یینگ در راه تهذیب گری راستین بود،جلوگیری از رقص وی یینگ با شیاطین و ارواح و محافظت از پسر بچه تخس قبیله یونمنگ.حالا وی یینگ همانند قبل،در همان جای قبلی بود،اما او دیگر،نه روی سقف پناه گرفته بود و نه بلافاصله بعد از دیدار با وی یینگ او را ملامت میکرد،او حتی جلوی همه کس را گرفته بود،تا این روی وی یینگ فقط برای شیدی اش وان یین نمایان شود...بعد از رسیدن به در ورودی عمارت،پاهای وانگجی از حرکت ایستاد.مکثی بدون قصد و اتفاق افتاده وان یین را به حرص واداشت،با حسی مملو از تنفر اما در تلاش برای حفظ احترام به راه رفتنش ادامه داد:برو کنار اربابزاده لان... و از کنار او رد شد
این نوع سخن گفتن با نزاع و شانه بر شانه کوبیدنش،نشان دهنده حس عجیبش به وانگجیی بود که،او را مقصر فاجعه ای میدانست که بر سر مادر و پدرش افتاده...
این امر برای وانگجی نیز تعریف شده بود و احساسات خاموشش را منقلب نمیکرد و او را ناراحت نمیساخت.
بعد بازشدن درکشویی ورودی، جنازه ون ژولیو زوی زمین غرق در خون بود،ون چائو گوشه ای از اتاق هنوز در حال جیغ زدن و صداهای خفه شده و زوزه ای درد الود بود،وضع وحشتناک او،از هزار فرسخی فریاد میزد و اگر کسی نمیدانست او چه شیطانیست،قطعا دلش به حال او میسوخت!
حس تلخی و تنفر،یک لحظه گویی نفس وانگجی را قطع کرد...اما او بر نفس تلخ و تاریکی که سعی بر غلبه بر او داشت غلبه کرد..
پس از دزدیدن نکا ه از ون چائو ، لان ژان از گوشه چشم وی وو شیان را یابید..
وان یین کنار او قرار گرفت و لان ژان شاهد احساسات برادرانه انها بود...
جیانگ چنگ پس از بیرون امدن از اغوش ووشیان، با لحنی پر از ابهام پرسید:صدای فلوت متعلق به تو بود؟
وی یینگ ارام فلوتش را بالا اورد و به برادرش نشان داد:بله،به لطف اموزه های قوم موسیقی دان لان،میتونم این فلوت رو به خوبی بنوازم...
لان ژان اگر همان ادم قبل بود،به پیش میرفت و با خشم با ووشیان رفتار میکرد،صدای خود را بالا میبرد و میگقت که راه او زاه شیطانیست و به قلب و روح او اسیب میزند و او را ازبین میبرد،سپس دست او را میگرفت وبه بردن به گوسو به اون اجبار و تحمیل میکرد.
اما حالا فقط از گوشه ای از در به او خیره بود...قدمی به جلو برداشت و حال بجای جلوی در،داخل عمارت بود.در ورودی عمارت را بست و به جواب وی یینگ در قبال سوالات پی در پی جیانگ چنگ گوش داد،داستان سرایی دروغی که حرف از پیدا کردن غار و متون باستانیی میزد در کوهستان.
بعد از گذشت چند دقیقه گفت و گمان دو برادر ، لان ژان به حرف امد:تو و اون فلوت،این بلا رو سر اینا اورید؟
وی یینگ نگاهی به لان ژان کرد،در لحن او خشم و تعجب نبود،گویی فقط میخاست اطمینان یابد که این کار،کار وی یینگ است:اره،هنوز کارم با اون حرومزاده تموم نشده...
انتظار میرفت ارباب زاده وی بشنود که ون چائو را به دست سایر قبایل بسپارد و یا حداقل از با عذاب به قتل رساندن او اجتناب کند،اما وانگجی بی هیچ حرفی فقط صدای هوم را از گلوی خود خارج کرد و سری تکان داد و وی یینگ باز دیگری از نو متعجب شد،رییس قبیله جیانگ نیز همانند برادرش متعجب بود.. لان ژان با صدای سرد و ارام اش ادامه داد:باید با اون تصویه حساب کنی..من،شاگردهارو دور میکنم،تا نرفتم فلوت نزن!
وی یینگ با لخنی کمی کینه جو در جوابش گفت:چرا نزنم؟مگه بد میزنم؟یا کارم عاره و نباید انجامش بدم؟تو خودتم وانگجی...
لان ژان بار دیگری با محکمی پاسخش را داد:نزن!
او نیز اینبار از اعماق وجود به مرگ دردناک ون چائو راضی بود...اون لان ژان را تا مرگ برد،ان هم نه یک بار،بلکه هزاران بار به کرات و بدون توقف...
و از عمارت خالی از احساس بیرون امد.رفت و پشت سرش درها نیز به هم کوبیده شدند..
لان ژان روبروی شاگردان ایستاد و به بهانه حضورافراد قبیله ون در اطراف یونمنگ،انها را از حیاط مسافر خانه خارج کرد.
اینبار او با دستی روی سینه درد الودش در حیاط خلوت ایستاده بود،با این تفاوت که در گذشته وی یینگ او را از بنایی که زیر سقفش بودند،راند و اینبار،خودش از عمارت خارج شده بود...
سینه اش میسوخت،از درد دیدن همان چهره معصوم وی یینگ،اما در تلاقی با رنج...
و درد سینه اش تمام وجودش را رعشه می انداخت و گویی این احساسات،همانند ناخن،تمام رگها و بدن او را پاره میکنند و زخم میکنند...
چه شده بود که وانگجی اینگونه از دیدن وی یینگ حس درد داشت؟
دردی که برای خلاص شدن از ان،میتوانست او را به کشتار وادار کند!یه سوال
مودتون نسبت به این فن ارت و ربطش به فیک چیه؟!
همچیز به عقب بر میگرده یا عوض میشه؟
ESTÁS LEYENDO
'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'
Fanfic••°میان انگشتهایت°•• اگر وانگجی،با دادن ساز قتل بتونه به گذشته ای که به نابودی رسیده بود برگرده،چه تغییر هایی ایجاد میشه؟ ایا لان ژان دوباره خودش رو تسلیم وقایع میکنه،یا باهاشون میجنگه؟ [بکشید،اون خیانت کار رو بکشید!] [اون خانواده خودش رو کشته،باید...