𝟏𝟑༒°[𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏𝒍𝒊𝒕 𝒂𝒓𝒆𝒂]༒°𝟏𝟑

499 49 27
                                    

تای یانگ برای مدتی بود که در سرسرا در کنار پدرش ایستاده بود،جشنی که پس از شکار برگزار شده بود به نوعی تشویقی بی همتا برای او و اربابزاده خاندان لان بود.شکار هیولایی که انها موفق به کشتارش شده بودند در تاریخ بی همتا بود و این باعث میشد پیروزی انها بیش از پیش به چشم بیاید.در حدی که نیاز به جشنی مجزا از جشن پایان شکار باشد.
اما به حر حال ان جشن،جشنی در سایه افخار بود و افتخار اصلی نصیب افراد دیگری میشد. در واقع قبایل لان و ون.
ستاره سرخ نمایش مشتاقانه در پی ستاره ی ابی بود،بیشتر افراد قبایل حاضر بودند اما به نظر میامد خاندان لان برای امدن به مراسم کمی تامل به خرج داده اند.حداقل تیان وانگچو اینگونه فکر میکرد.
اما حقیقت این نبود!
در واقع ون شیائوشنگ زودتر از همه به تالار عمارت امده بود و پیش از انکه حتی شراب ها در جامها جای بگیرند،او لباسهای ابریشمش را به تن کرده بود. برای همین حضور خانواده لان در سالن از نظرش دیر میامد!
حتی پدرش هم از این حضور پیش از موعد پسرش متعجب بود چرا که او تنها برای به جا اوردن ادب در مراسم شرکت میکرد و پس از گذشت مدت کوتاهی جشن را ترک میکرد.تای یانگ میتوانست نگاه سنگین پدرش را روی خودش حس کند اما برایش اهمیت چندانی نداشت. تنها چیزی  که در چشمان تای یانگ مانند وجود ماه در اسمان حائز اهمیت بود،پسری بود که سربند ابریشمی به پیشانی میبست.
و طولی نکشید که هیاهوی تالار با اعلام حضور خاندان لان خوابید،دومین قهرمان جشن وارد شده بود و تای یانگ با دیدن سر رو به پایین لان یینگ و اندامی که سعی میکرد خود را پشت پدر نحیفش قایم کند،دچار نگرانی شد.چرا یشم زیبای رویی که از تمام خانواده اش متفاوت بود اینبار اینگونه سر پایین انداخته بود؟ دست های شائوشنگ نا خود اگاه مشت شده بود و چشمهایش مملو از نگرانی.
بی انکه خود متوجه باشد.
از طرف دیگر لان یینگ از پیش از حضورش در ضیافت،تمام مدت در فکر و ذکر این بود که چطور با تای یانگ روبرو شود. گویی داغی مبارزه انشب از به تازگی بین رفته بود و شرم و احساس مسئولیت او را دیر تر از موعد فرا گرفته بود.
تازه بیاد میاورد که ون شائوشنگ را با نام اصلی اش صدا کرده بود،جلوی او با تنی برهنه نشسته بود و حتی...
او را برای دست زدن به سربند مقدس خاندانش مجازات نکرده بود.
و حقیقت ناراحت کننده برای او این بود که میلی برای مجازات نداشت،او در ان لحظه فقط بخاطر ترس از رسومات عکس العمل نشان داده بود و حال،فارغ از رسومات،در خود هیچ حس عصبانیتی نداشت،این در حالی بود که وقتی با کنجکاوی و ترس از یکی دیگر از اعضای خاندان لان سوال کرد،او به شدت عصبانی میشد.برخلاف خودش!!!
"من به هیچ عنوان به هیچ کس اجازه نمیدم دست بزنه به سربندم. مگه اینکه...ازش خوشم بیاد"
لان یینگ به خوبی بیاد میاورد شبی که ارشدش این حرف را به او زده بود از شدت شوک تنها توانست از اتاق ارشدش بیرون رود و یکساعت دیر تر از موعد خوابش به خواب برود! چرا که باورش نمیشد که همچین چیزی را نسبت به تای یانگ احساس کند.در تمام مدت پیش از ضیافت باخود برنامه های بیشمار از گفتگو های معمولی با تیان وانگچو و کنار امدن با افکار نسبتا پوچش نسبت به احساساتش را داشت.
اما تمام بافته هایش هنگامی که در های سرسرا باز شد و او تای یانگ را دقیقا در انتهای تالار دید،پنبه شد.اژدهایش(!) لباسی تماما سرخ به تن داشت،جوری ایستاده بود که گویی هدف گرفته بود تا جین دین بلافاصله بعد از ورودش نگاش به وجود مبهوت کننده اش بیوفتد.میتوانست جمع شدن خون در گونه هایش را احساس کند...تمام اطمینانی که به خود داده بود با کوبیده شدن خصمانه قلبش به قفسه سینه اش فرو ریخته بود...با برگشتن نگاه تای یانگ چشمانش گشاد شدند و به سرعت سرش را پایین انداخت.اگر او را میدید حتما میتوانست تمام احساساتش را از چشمانش بخواند...
پس تنها کاری که توانست بکند این بود که خود را پشت پدرش پنهان کند،با خیال اینکه دیده نمیشود!
تعریف ها و احوال پرسی های اعضا و روسای قبایل چه برای جین دین و چه برای شائو شنگ،طولانی،طاقت فرسا و خسته کننده بود.
پس از مدت نسبتا طولانیی سر پا ایستادن بلاخره همه پشت میزهایی که برای انها تدارک دیده شده بود نشستند.
مانند همیشه روی میز مرمر خاندان لان،بجای مشروب چای مرغوب قرار داشت،مقدار میوه تازه و خرمالو های خشکی که دهان تلخ همه را به شیرینی وامیداشت.
روی میز سایر قبایل هم تدارکاتی مانند میز خاندان لان وجود داشت اما بجای چای ،شراب های ملایم و مطبوع قرار داشت،از نگاه بصری،جام های کوچک سفالی که با رنگ مشکی لعاب داده شده بودند،جلوه زیباتری داشتند. یک تناقض مست کننده با میزی که زیر جام ها بود...لان یینگ مدتی بود خود را با قضاوت کردن جام ها با قوری چای روی میز خاندانش،مشغول کرده بود و با خود فکر میکرد اگر حالا در خاندان جین بودند جای کوزه های سفالی باید جام های طلا میدید.
تیان وانگچو هم به عنوان فرزند میزبان مراسم،با وقار در جایگاهش نشسته بود و در حالی که انگشتانش در حال نوازش دور فنجانش  بودند،نگاه خیره اش را به پسر سفید پوش خاندان لان داده بود.
همرزم پر افتخاری که جنگ پیروزمندانه ای را با او تجربه کرده بود،حال در خود فرو رفته بود و این بیش از هر زمانی باعث میشد درباره اش کنجکاو شود.
صورت لان جین دین عمیقا به قوری چایی که رو میزش قرار داشت بود و یک دستش رو لبهایش کشیده میشد و دست دیگرش روی لبه میز را نوازش میکرد.موهای بلند و مشکی اش از روی شانه هایش کمی جلو افتاده بودند و باعث میشدند تا تای یانگ نتواند به راحتی صورت لان یینگ را ببیند...هر از گاهی جهت سر لومانائو عوض میشد و ون شیائو شنگ میتوانست صورت ارام و چشمهای درخشنده و مژگان بلند لان یینگ را ببیند...تای یانگ تلاش میکرد که تبسم های کوتاهی که از لبهای ققنوس ابی بیرون میامد را حدس بزند اما به تنها چیزی که میرسید،هیچ بود. گویی رمز گشایی کردن زمزمه های ان پسر از همچیز سخت تر بود.همانند شناختنش.
شیائوشنگ،برای لحظه ای نگاهش را از او گرفت و به جام شرابش داد،کمی از شراب ناب را در فنجانش ریخت و بدور از اداب ان را بالا اورد، بی آن که استین بلندش صورتش را بپوشاند، او فنجان به دست گرفته به منظر روبرویش نگاه می کرد. گویی او انگار رعیتی شده بود که با دو سکه برنز به دیدن اپرا های چشم گیر مشغول است،همین قدر مبهوت و نا اشنا.
پیش از انکه زبانش مزه تلخ شراب را حس کند،دوباره نگاه تشنه اش را به سمت پرنده ی کوچکش انداخت و اینبار،در کمال تعجب توانست مردمک های تیره چشم او را ببیند...
لان یینگ با دیدن نگاه شیائوشنگ،به سرعت رویش را برگرداند و مانند قبل سرش را پایین انداخت،در واقع مدتی بود که چهار دیواری تفکراتش بیرون امده بود و از لحظه ای که ریسمان فکرش پاره شد،رویش به سمت تای یانگ برگشته بود.مانند یک عادت تازه یا یک،کشش!نگاه تحسین کننده اش را به مردی که با ارامش شراب به فنجان میریخت داده بود،یک نگاه اهنگین از جنس ریزش شراب به داخل فنجان،همانقدر ارام و همانقدر با طراوت...نگاهش به دستان حیرت انگیز تای یانگ گره خورده بود،به روشی که فنجان را نگه داشته بود،به نرمی بالا امدنش و به شیرینی طعمی که لبه ی فنجان که از لبهای تای یانگ نشات گرفته بود...لان یینگ ارزو میکرد نگاه تای یانگ به شرابش باشد اما با بالا اوردن چشمهایش توانست نگاه خیره اژدها را روی خود حس کند...انگار که اضطراب تمام جود او را در بر گرفته بود!گویی چشمهای مهربان و متواضع او برای او مثل یک دام بود،دامی که مانائو در دو راهی قرار دادن پایش بود.
تای یانگ بعد از از دست دادن ان مردمکها و لمس نوعی تازه از اغراق در بی توجهی، لبهایش را مهمان لبخندی محو کرد،لبخندی که نشانگر کنجکاو شدن لحظه ای او بود...کمی از شرابش را نوشید و فنجان را روی میزش رها کرد...فنجان روی میز کمی تکان خورد و چند قطره از شراب روی میز ریخت،شاید اگر دست روی لباسش نبود و در حال برخواستن نبود،دستش کمی خیس میشد!قدم هایش محسوس به سمتی که لان یینگ نشسته بود حرکت کرد،چشمهایش فقط جایی که لان یینگ نشسته بود را میدید!
نگاه افراد کمی روی تای یانگ بود اما همان تعداد کم با دیدن صلابت و خیرگی او تصمیم گرفتند نگاه های کنجکاوشان را از خشم اژدها بپوشانند و اشکارا به ان خیره نشوند.
صدای قدم های ارام تای یانگ به گوش لان یینگ نرسید اما عطر تند همیشگی تای یانگ همچو نت های موسیقیی که در تالار در حال رقص بود به مشامش خورده بود،شک داشت که حدسش درست باشد،تا لحظاتی قبل تای یانگ روی بالاترین جایگاه تالار نشسته بود،اما اطمنان چیزی از او کم نمیکرد،سرش را بالا اورد و با دیدن صورت فرزند خاندان ون که نگاه خیره اش را به او داده بود،کم گردن خم کرد.همزمان با کاری که کرده بود خود را ملامت میکرد چرا که با این طرز برخوردی که از خود نشان داده بود و حتی فراموش کردن احترام رسمی،سعی کرده بود با خم کردن سرش به او احترام بزارد؟عقلش را از دست داده بود. اما چرا؟
( نمیدونم چرا خودم دارم انقدر به این تیکه میخندم. همیشه واسم ادمایی که بعد اورتینک درباره چیزی گند میزنن جذابن)
تای یانگ جلوی هانفوی خود را کنار داد و روی بالشتی که برای صندلی کناری بود نشست و نگاه خیره اش از را  از لان یینگ برنداشت،لان یینگ هم سنگینی نگاه او را احساس میکرد، دستش را جلو برد و قوری چای رو برداشت و به سمت تای یانگ متمایلش کرد:چای؟
شائوشنگ هم نیشخند زد و با لحنی ارام گفت:اگر از همون فنجونی که باهاش بازی میکردی بهم چای بدی،چایت رو قبول میکنم قهرمان خاندان لان.
لان یینگ با تعجب به وانگچو که نگه خیره اش را از او برنمیداشت نگاه کرد،در واقع میتوانست لج بازی کند و برایش چای نریزد اما انگار خودش هم زیاد از این کار بدش نمیامد،به ارامی فنجانش را نوشید و بعد ان را با ارامش روی میز نهاد،به رسم اداب چای را ارام ارام به فنجان اضافه کرد و بعد فنجان را سمت تای یانگ گرفت...
تای یانگ هم با پوزخند شیطانیی به سمت لان یینگ متمایل شد و با لمس دستهایش فنجان را از دستهایش بیرون اورد و بعد ان را برانداز کرد،کمی بعد فنجان را چرخاند و چای را یک نفس نوشید..
(باورم نمیشه که این فایل برای ماه ها پیشه و من الان که دارم میخونمش Word of honor  دقیقا همچین سکانسی داشت،حس شکست خوردگی دارم...)
و جوری که به گوش لان یینگ برد ادامه داد:هیچ وقت فکر نمیکردم کارایی که دخترا میکردن رو انجام بدم...
لان یینگ با تجعب پرسید:چه کاری؟گرفتن چایی که برات ریختن؟
تای یانگ سرش رو به علامت نه تکون داد،لان یینگ کنجکاو تر به او نگاه کرد،تای یانگ هم با انگشتش اشاره کرد جلو بیاید...
لان یینگ بدنش را کمی به سمت تای یانگ متمایل کرد و در زمان کوتاهی لبهای تای یانگ روی گوش لان یینگ قرار گرفت و به ارامی زمزمه کرد:هیچ وقت فکر نمیکردم برای چشیدن لبهای کسی از فنجانی که ازش نوشیده بنوشم.
لان یینگ در لحظه گونه های رنگباخته اش رو به تای یانگی که با شیطنت ازش جدا شده بود و حالا با نوک انگشت بادنباله سربند بلند لان یینگ نشان داد،دستش  به ارامی بالا امد و روی گوش هایش که انها هم کم کم به سرخی میرفتند قرار داد...
تای یانگ با دیدن عکس العمل لان یینگ به سختی جلوی خنده خود را گرفت و فنجان دستش را روی میز گذاشت:شیرین.
نگاه عصبانی لان یینگ روی تای یانگ سوق داده شد و تای یانگ شانه بالا انداخت.
جین دین خجالت کشیده بود،حرفهای تای یانگ مثل مزه شبنم سرد روی برگ گل بود،اورا هیجان زده وسرخ میکرد،انقدر احساس بی قراری داشت که در اخر نتوانست جلوی خو را بگیرد و از جای برخواست.
به یکی از همشاگردی های که به او خیره شد و ارام زمزمه کرد: زود برمیگردم.
و در حالی که موهای چسبیده به پشت گردن خیسش را جدا میکرد،در راهروی بی انتهای عمارت قدم گذاشت. هر قدمی که برمیداشت بوی عود از او جدا نمیشد،نگاه جوانان و قهرمانان روانه رواهش می شدند و هر قدمش برابر با لحظه ای تامل.
تاملی از جنس خیرگی به قدم های ارباب زاده لان و رقص موهای ابریشمی اش در هوا،سفیدی چشم گیر میان موهایش و سربند مزین به طرح های درخشان. طلسم فویی* که روی تک تک اعضای بدنش وجود داشت؛ همه این ها چشم ها را خیره میکرد.
به دنبال تن نحیفی که قدم های بلندش را در راهرو بر میداشت، ارباب جوان دیگری گویی به دنبال یک هیولای جادویی، با چشمهای نافذش قدم بر می داشت،برعکس ارباب زاده لان،او توجهی به نگاه های کنجکاو اطرافش نداشت،تنها به دنبال فرصتی برای هم صحبتی طولانی با لان یینگ بود...
راهروی بی انتها با نفس تازه و شلاق هوای سرد به صورت لان یینگ پایان یافت و با ورودش به هوای ازاد از شر بوی عودی که یقه او را چنگ زده بود جدا شد اما طولی نکشید که مثل یک اشتباه در نواختن یک نوای ارام،صدای فریاد پاره شدن یک تار دقیقا کنار گوشش به صدا در امد و او را ترساند: چرا انقدر تند راه میری؟ کم مونده بود دنبالت بدوام.
لان یینگ با چشمهایی مبهوت و صورتی که تای یانگ میتوانست امادگی غر زدن را در او ببیند،به سمت اربابزاده ون برگشت و با صدایی که سعی در کنترل محدوه بلندی اش داشت،پرسید: اینجا چیکار میکنی؟ چرا دنبالم میای؟!
تای یانگ لبخند محوی به لان یینگ تحویل داد... تار مویی که نا محسوس لمس کرده بود را رها کرد و چند قدمی به جلو برداشت...
ماه کامل بود و در میانه اسمان می درخشید،تای یانگ نجوا کرد:درباره افسانه الهه ای که به ماه مبدل شد چیزی شنیدی؟
و بدون اینکه منتظر جواب بماند،ادامه داد: توی این افسانه سه خواهر بودند که به عنوان قمر توی اسمان می درخشیدند. یکی از خواهر ها نیمه اول ماه بود،دیگر نیمه دوم و سومین خواهر،قمر کامل. این سه خواهر در عشق و صلح بودند و همدیگر رو خیلی دوست داشتند. اما چه چیزی میتونه یک عشق رو از هم گسسته کنه؟
لان یینگ بی اختیار و متاثر از داستان،جواب داد: فاجعه.
شیائوشنگ تبسمی کرد و ادامه داد: درستهو تنها یک فاجعه میتونه زنجیر برنز عشق رو بشکنه. فاجعه که باعث شد تالار ستاره ها فرو بریزه،و سه خواهر خودشون رو برای حفظ او فدا کنند.آخر این افسانه،میگه که ماه کاملی که میبینیم در واقع جسد اون الهه است...
وسکوت اتفاق افتاد،شیائوشنگ همچنان خیره به قمر رنگ پریده ایستاده بود و در پشت او،لان یینگ غرق یک تفکر بود. داستانی که تای یانگ به او گفته بود یک افسانه بچگانه بود که تا به حال به گوشش نرسیده بود،اما او را غمگین می کرد،ماهی که شب را روشن تر از هر زمان دیگری میکرد،در واقع لایق سوگواریی بود تا ابد،سوگواریی از جنس قربانی کردن خون در قبال عشق،عشقی  که شاید ان سه الهه به دنیا داشتند...
تای یانگ رویش را برگرداند،به لان یینگی که سایه روشن ماه نیمه صورتش را روشن کرده بود نگاه کرد،باد ارام می وزید،میتوانست گم شدن نوار بلند سربند لان یینگ را ببیند، او داشت تبسم میکرد،مثل چند دقیقه قبل...
لان یینگ نگاه روشنش را از ماه گرفت و به تای یانگ داد: پس چرا انقدر زیباست؟
تای یانگ همانطور که از گوشه چشم،به او نگاه می کرد،پاسخ داد: خیلی بهش فکر کردم... و تنها دلیلی که براش پیدا کردم عشقه. عشقی که اون داشت و وجود عشق در ما.
لان یینگ از نگاه متمایز تای یانگ به وجد امد،او با خودش فکر میکرد حزن الود است نگاه کردن به قمری که لاشه یک الهه است،اما تای یانگ نوعی از معاشقه را با او معنا میکرد،لبخندی روی لبهایش نشست...
نگاه دقیقش را به تای یانگی که به او نگاه میکرد داد،ماه پشت صورت او بود،اما لان یینگ نمیتوانست ماه را نگاه کند،نگاهش روی صورت پسری که روبرویش ایستاده بود قفل شد،بادی نرم امد و دوباره بوی عود قوی تای یانگ را به مشام او رساند. نمی دانست چه دارد در سینه اش میگذرد اما حس میکرد هسته دیگری در قفسه سینه اش در حال رشد است و تک تک رگ های تنش را از هم میگشاید...
تای یانگ با دیدن لبخند لان یینگ و نگاه خیره اش، قدمی به جلو برداشت و فاصله میان خودش و لان یینگ را به کمتر از یک قدم رساند.چشمهایشان این بار به هم خیره بودند...
باد ارام میوزید،این بار لان یینگ غرق شد.
در نگاه نافذ شیائوشنگ و هانفویش که با باد میرقصید و لبخند ارام او....
بی مقدمه حرفی زد که تا لحظه مرگ،ان حرف او را در زندگی غرق و با مرگ پایان داد: زوج شکارم شو.

*فو: 福 به چینی به معنای خوشبختی هست، توی سال نو این کلمه رو به صورت برعکس میچسبونن به در خونه هاشون.


بابت تاخیر از همتون معذرت میخام،اکانت از دست رفته بود و من رمز ایمیلی که باهاش این اکانتو ساخته بودم یادم نمیومد که لوگ این کنم:)
تا همین چند روز پیش که تونستم برگه ای که توش رمز هامو نوشته بودم پیدا کنم و در نهایت دوباره به اینجا دسترسی پیدا کردم.
بابت عشقی که به این فیک دادید ممنون و بابت تک تک لحظاتی که منتظرش بودید معذرت میخام.
امیدوارم از این قسمت لذت برده باشید ♡

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: May 24, 2021 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora