𝟔༒°[𝑻𝒉𝒊𝒓𝒔𝒕]°༒𝟔

694 126 17
                                    


با اهنگ اصلی سریال بخونید*
فلش بک





-اگر تکون بخوری،اونها رو ازاد میکنم تا گوشت و استخونش رو بین دندونهاشون خورد کنن
لان ژان  با خشم  ناباوری به ون چائو نگاه میکرد.دستهایش از دو طرف به دیوار زنجیرشده بود و توان باز کردن زنجیر ها را نداشت.
عصبی بودن اش باعث صدای نفسهای عمیق و صدا داری بود که شرارت نفرت انگیز ون چائو را ارضا میکرد.
بار دیگری با خنده کثیفش صورت ناملایمش را رنگ کرد و گفت:حواست باشه لان وانگجی،کافیه فقط یکم تکون بخوری که اون سگها باز بشن!
دندان های لان ژان  روی هم فشرده شد،اگر ازایستادن و تکون نخوردن هم میمرد،نباید باعث میشد که سگها ازاد بشند...
نه بخاطر ترس از مرگ خود،بلکه بخاطر فردی که در کنج زندان خود را بغل کرده بود...
وی ووشیانِ ترسیده از واق واق و غرش ها،گوشه اتاقک زندان با بغض به وانگجی خیره بود...
در نگاهش به لان ژان  التماس میکرد،التماس  میکرد که حرکتی نکند و تنها ترسش را به جانش نیندازد...
وانگجی نیز با چشمهای نگرانش به اون خیره  بود...
پسری که چشمهایی سرخ داشت،تنی که میلرزید،و نگاه هایی که از گوشه دیگر اتاق فراری بود و با هرصدای صگها رعشه ای به تنش می افتاد....
لان ژان  با خود فکر کرد چشمهای سرخش برای چیست؟کم خوابی اش؟یا اینکه چون گوی طلایی خود را به برادرش بخشیده؟
به اینکه تن لرزانش،حاکی از کدام ترس است...مرگ؟حیوانات وحشی؟یا ادا نکردن دینش؟
اون با تمام وجودش عذابی بی نهایت داشت...تنها کاری که برای ان پسر معصوم از پسش بر می امد،ایستادن و تکان نخوردن بود،و نگاهی که به او اطمینان میداد که خطری او را تهدید نمیکند...
__________________________
نمیدانست چند بار خورشید بالا و پایین رفته که بدنش بی حرکت ایستاده بود...پاهایش بی رمق و کرخت و سینه اش خشک بود...
چشمانش از شدت بی حالی و،مدام بسته میشدند و وانگجی برای اینکه لحظه ای چشم روی هم گذاشتن و به خواب رفتن،فاجعه نیافریند،تمام این چند روز را با خود صرف نگاه کردن پسری کرد که چند سال از دیدنش محروم بود...
نگاه کردن این صورت،این نگاه،این وجود،تنها دلیل نفس کشیدنی بود که وانگجی برای مدت طولانی ان را از دست داده بود...
وی یینگ زمان طولانیی بود که به  لان ژان  خیره بود..لبهای خشک شده و صورت بیجان او چیزی نبود که بخاهد از ارباب زاده دوم قوم لان ببیند...
چه چیزی باعث شده بود مرد سردی که هیچ وقت خود را حتی صرف جواب دادن به او نمیکرد،اینگونه بخاطر او با خود و زنجیر هایی که به دستش بسته شده،بجنگد.
ارام از جایش بلند شد و سمت لان ژان  امد.تا جایی که میتوانست جلو امد اما تنها در یک قدمی او متوقف شد...
اینبار از نزدیک،وانگجی حتی ضعیف تر هم به نظر می امد...صدای نفسهایش گوش او را زخم میکردند...دستش را بالا اورد تا روی گونه مرد یخ زده روبرویش بگزارد اما حلقه اهنی دور مچش جلویش را گرفت
تحمل برایش سخت بود...بغض خود را قورت داد و رو به  لان ژان  گفت:میدونی بانو یو و جیانگ چنگ بهم چی میگفتن؟
پوزخند روی صورت غمگینش نشست:بخاطر قهرمان بازیی که با تو انجام دادم این سرنوشت به سر قبیله و لنگرگاه نیلوفر اومد...
و بار دیگه ای با صدا پوزخند زد:اما میدونی  لان ژان ؟از این تجربه باهات پشیمون نیستم...
و قدمهایش را عقب برد و نگاهش را همچنان خیره به صورت وانگجی نگه داشت:من..وی ووشیان دوست ندارم به کسی دینی داشته باشم...تو از این قاعده مستثنی نیستی...
و لبخند تلخی زد...دستهی لرزانش بالاتر امدند و صورتش را پوشاندند...دستهایی که کبود به نظر می امد و لرزان تر از نگاهی بود که در چشمان وی یینگ بودند:من وظیفه امو انجام دادم،من از جیانگ چنگ مراقبت کردم...
و وقتی دستش از روی صورتش کنار رفت گونه های خیسش درد بی نهایتش را به لان ژان نشون میداد:من...میخام استراحت کنی...
لان ژان  تمام مدت در سکوت،درد وی یینگ را همچو پرتره ای با دوات در ذهن خود نقاشی میکرد...با دیدن اشک روی صورت وی یینگ تنها میخاست تمام قدرتش را بگذارد،فولاد را خرد کند و او را تنها در اغوشش بفشارد اما حالا چه بود؟
کلمه های گنگی که باعث دلشوره درد اوری برای او میشدند...
تمام صورت  لان ژان  نگرانی و نا رضایتی را فریاد میزدند اما چشمهای تار وی یینگ نمیتواست این را ببیند...
بر خلاف تصورش وقتی روبروی قفس قرار گرفت،به راحتی میتوانست اهرم را پایین بکشد..
دستش به ارامی فلز سررد را لمس کرد، لان ژان  با دیدن این حرکت گلوی زخم خود را زخمی  تر کرد و فریاد زد:وی یینگ..
و حالت تدافعیی که به پاسخ تماس دست وی یینگ با اهرم بود،باعث شد زنجیر هایی که تا امروز به شدت ثابت بودند،توسط خود همان کسی که انها را مانند سنگ نگه داشته بود تکان بخورند و قبل از اینکه وی یینگ با پای خود به دام مرگ برود،طبق حرف ون چائو در قفس باز شود و سگ های شکاری از قفسشان بیرون بیایند...
چشمهای هر دوی انها با شنیدن صدای شدید واق واق و قدمهای سریع ان چارپایان گشاد شد،رنگ از رخ وی یینگ بگونه ای پرید که گویی مشتی ارد به صورتش ریخته بودند...
لان ژان  تا خواست کاری کند،بار دیگری فریاد های درد الود و وحشتناک وی یینگ باعث شد نفسش در سینه گیر کند و یخ زده به روبرویش نگاه کند..
وی یینگ سریعتر از انچه که فکر میکرد توسط سگها دوره شده بود،به نظر می امد این دوره شدن بخاطر بوی خونی بود که روی پوست وی یینگ از چند روز گذشته مانده بود...
ووشیان با ترس و وحشتی که وانگجی تا بحال از او ندیده بود فریاد میکشید و برای نجات خود تلاش میکرد اما تنها چیزی که نسیب میشد واق واق سگها...
و در نهایت گیر کردن استخوان پایش میان ارواره های انان بود...
لان ژان  با خشم و ترس بینهایتی با تمام جانش سعی میکرد خودش را از شر زنجیر هایی که دور دستش بسته شده بود خلاص کند اما ان زنجیر ها با نیرو سیاه تقویت شده بود و زور  لان ژان  برای شکستن انها کافی نبود...
تنها کاری که هانگوانگ جونی که سالها بعد به عنوان یکی از قوی ترین تهذیب گران زمانه میتوانست کند،خیره شدن به خورده شدن گوشت همرزمی بود که حالا روی زمین افتاده بود و بخاطر شکسته شدن استخوانهایش از فشار فک و دندان فریاد های خون الودی میکشید.
و تنها چیزی که میتوانست عجزش را نشان دهند،خونی بود که بخاطر فریادهایش از گلویش بیرون جهید.
-وی یینگ
_______________________
زمین سرد،خیلی با تن او نزدیک بود...انگار که برهنه روی زمین خوابیده است.
این سرما او را ازار نمیداد اما با حس نم و خنکی ناگهانی روی پیشانی اش چمهایش را به سهتی باز کرد..
با اینکه در ان سلول نور زیادی نبود اما بلافاصله بعد باز شدن پلکهایش از هم انها را درد به هم فشرد و نتوانست فردی که پیشانی اش را خیس میکرد ببیند...
چند لحظه ای طول کشید تا  لان ژان  توانست چشمهایش را باز کند و به فرد روبرویش خیره شود...
بلا فاصله بعد از دیدن فردی که او را تیمار میکرد،به سرعت کچ او را بین دستهایش فشرد و خود را بالا کشید:خوبی؟
کلمه اش با اینکه همچنان ارام بود اما هیجان و نگرانیی در ان موج میزد:وی یینگ،تو خوبی؟
وی یینگ نیز با تعجب نگاهی به  لان ژان  انداخت و دستمال توی دستش را داخل قوری چای انداخت:اره چرا بد باشم؟
و خنده گشادی به روی  لان ژان  کرد و عقب رقت و به کف دستهایش تکیه داد:اینجا واسم یاد اور زمانیه که رفته بودیم توی شهر بدون شب،یادته؟
و چشمهایش را کمی بست و اهی کشید:اون زمان لاکپشت کشتار رو کشتیم...
و  لان ژان  زیر لب ادامه داد:و بعد یونمنگ نابود شد...
و به ووشیان نگاه کرد...در چهره او چیزی پیدا نمیشد،یا حداقل  لان ژان  نمیتوانست چیزی که در ان صورت بود را بخواند...غم؟درد؟دلتنگی؟
برای اینکه اورا این حال و هوا بیرون اورد پرسید:مگه اون سگها ازاد نشده بودن؟تو مطمئنی خوبی؟
وی یینگ خنده ای به او کرد و سرش را با سرزنش تکان داد:نه!معلومه که نه! اگه ازاد کرده بود،قبل از اینکه اونا بخان بیان و منو بخورن،از ترس مرده بودم.به هر حال پارسهاشون به اندازه کافی هم برای من کافی بود...ون چائو قبل از اینکه بره،ون ژولیو رو فرستاد اینجا و اونم...بازت کرد...
مکث او،تنها یکچیز را نشان میداد،انزجار از اوردن ان اسم!
و به بدن تکیده  لان ژان  اشاره کرد:گذاشت روی زمین بخابی ...چن روزه دارم ازت مراقبت میکنم،یکی دوروزه تب کردیبه میز کنارشان با سر اشاره ای کرد:دارم با چای واست پاشویه میکنم...باید خیلی قدر دانم باشی
سر وانگجی از خجالت پایین رفت...او وی یینگ را وادار به مراقب از خود کرده بود...و همینطور،نمیتوانست لحظه محاصره شدن وی یینگ توسط سگها را فراموش کند و این باعث میشد بیشتر قلب ناارامش بتپد و یک عذاب،یک وجدان نا اسوده در خود داشته باشد...
دستهایش روی زیر پوشش مشت شد...
ووشیان با دیدن گوشهای سرخ شده و سر پایین وانگجی،متوجه شرم او شد و با شیطنت سمت میز رفت و فنجان نیمه پری که قبل از استفاده ابزاری اش از اب قوری پر کرده بود بالا برد و با ضدای بلندی گفت:منتظر تواضع هانگوانگ جون،یشم گوسولان میمونم...
و چشمهاشیش را بست و از خود پرسید:اما تو این زندان چطور میتونی این لطف بزرگو جبران کنی؟اها...
و سمت جلو خیز گرفت و رو به وانگجی ادامه داد:اون اهنگی که توی غار خوندی،بخونش...زود باش...
لان ژان  از اینکه وی یینگ ان موسیقی را در این اوضاع نیز به یاد داشت،متعجب شد...اما این حس،جد بر تعجب یک نوازش نرم روی سینه عاشقش بود:تو...یادته؟
وی یینگ بیخیال شانه ای بالا انداخت و فنجان را در دستش چرخاند:نمیدونم...اگه بخونیش شاید یادم بیاد...
و حتی این جمله نیز،حال و دل وانگجی را طراوت میبخشید،این طراوت به گونه ای او را از خوشی پر کرد که لحظه ای لبخندی روی لبهایش نفش بست
وی یینگ با دیدن لبخند وانگجی خنده گشادی زد و دستهایش را زیر چانه برد...درست مثل بچه های سه ساله ای که منتظر داستانهای زیبای مادرشان هستند...
وانگجی بار دیگه ای به وی یینگ نگاه کرد،بی پروا دلش به اغوش کشیدن ان پسر را فریاد میزد اما،ترجیح میداد چشمهایش را ببندد...لبهایش را به هم بفشارد و طنین موسیقیی که برای وی یینگ سروده بود را،بار دیگری با حنجره خشکش بنوازد.

نظر بدید:(

'[𝘽𝙚𝙩𝙬𝙚𝙚𝙣 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙛𝙞𝙣𝙜𝙚𝙧𝙨]'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora