"فرشته ی سیاه بخت"

539 108 23
                                    

امروز بعد از مدت زیادی کاملاً بیکار بود و دوباره گذشته ی پر از بیکاری و سرگردونیش داشت تداعی میشد.پس هیچی بهتر از این نبود که ساعت ده صبح توی اون هوای عاشقانه و دلپذیر یک سر به کافه ی موردعلاقش بره که تا الان فقط توی تایم کاریش برای سفارشات رییسش به اونجا رفته بود.

پس بدون اینکه سر و صداش لوهان رو بیدار کنه،دست و صورتش رو شست و به پوستش رسید که خوب بنظر بیاد.پیراهن ساده ای به رنگ آبی ملایم و کمرنگ پوشید و بعد از زدن سه پیس از ادکلن موردعلاقش،آمادهی رفتن بود.

توی راه تقریبا ۲۰ بار توی آیینه ی ماشین خودش رو نگاه کرد تا مطمئن شه در بهترین حالت خودش ظاهر شده.بالاخره به کافه رسید و ماشینی که موقتاً توسط شرکت بهش داده شده بود رو جلوی در کافه پارک کرد.

وقتی وارد اونجا شد حس خجالت زدگی داشت و میدونست همش اثرات عشق و عاشقیه،خودشم توی دلش به این حسش میخندید.روی صندلی یه میز دو نفره نشست و با چشماش اطراف رو برانداز کرد.اون موقع روز هیچکس اونجا نبود،کم کم داشت از اومدن گارسون موردعلاقش ناامید میشد که یکهو نور به چشمش هجوم اورد و متوجه شد که فرشتهی موردعلاقش داره به سمتش میاد.بوی عطر خوش بوش توی هوای اطراف کریس پیچید و باعث شد ناخودآگاه لبخند زیبایی روی لب هاش نقش ببنده و در مقابل،پسر پیشخدمت با ظرافت بخنده.پسر کنار میزش اومد و با صدای آرومی گفت:سلام وقتتون بخیر،چی میل دارید امروز؟

-س...سلام صبح شما هم بخیر.اگ...اگه میشه آیس آمریکانو و کیک ردولوت.

جونمیون حین یادداشت کردن سفارش دربارهٔ دلیل هول شدن کریس کنجکاو شد ولی به روی خودش نیورد.

Matters of pastWhere stories live. Discover now