چند روز از بیهوش شدن ناگهانیش میگذشت و هر دوتاشون سعی کردن این ضعفی که پیش اومده بود رو به روی خودشون نیارن.هر چی باشه اونا مثلا توی گنگ بودن!اینجا جای همچین نقوصی نبود و اگر این موضوع که یک نفر توی بولتپروف از مریضی بیهوش شده بین همه فراگیر میشد رسما ابروشون در خطر بود.یعنی از نظر افراد خودشون شوگا یک فرد ضعیف رو برای خودش انتخاب کرده بود!
فندک توی دستش رو روی زمین پرت کرد.حتی نمیدونست برای چی اون رو برداشته بود فقط میدونست الان اخم طوری صورتش رو در برگرفته که پسر روبروش داره از ترس سکته میکنه.سرش رو به ارومی بالا اورد و قبل از اینکه با نگاه متعجب جیهوپ مواجه شه موهای فرفریش رو از نظر گذروند.
جیهوپ توی تمام افکار منفی و ترسناکی که فردی با موقعیت اون میتونست داشته باشه غرق شده بود.نکنه شوگا بو برده بود؟رسما همینجا سلاخیش میکردن.اما بعدش،تهیونگ و تاعو چی؟کی از اونا مواظبت میکرد؟اگه اون لو میرفت صددرصد به تهیونگ هم شدیدا شک میکردن و ممکن بود اون رو هم گیر بندازن.قطعا تاعو هم درگیر میشد.با این حساب آیا میتونستن از زیر دست این خلافکارا فرار کنن؟چطور میتونستن دوباره به هم برسن؟حتی یک ثانیه هم به مغز خودش مهلت عادی بودن رو نداد.دونههای درشت عرق فقط از روی موهاش پایین میچکیدن و چشمای شوگایی که برای دید زدن اون از موهاش شروع کرده بود الان متعجبتر از این نمیشد.دقیقا به چه دلیل فاکی رنگ پوستش داشت تغییر میکرد و بدنش با عرق خیس میشد؟
یعنی دیدن این حالت شوگا که یکی از پایینترین سطوح عصبانیتش بود همچین بلایی سرش میاورد؟اگه به معنای واقعی وحشی میشد اونوقت جیهوپ خیلی زودتر از رسیدن به اون مرحله سکته میکرد!
خندهی تلخی از این افکارش توی گوشهای پسر ایستاده پیچید و شوگا با خونسردی شروع به حرف زدن کرد:امشب به هتل میریم.از اونجایی که مهمونی زوجیه اتاقها به دو نفر داده میشه پس من و تو توی یه اتاقیم.نمیتونیم هر کدوم یک اتاق داشته باشیم.هوف این ایدهی تخمی رزور هتل رو دقیقا چه عوضی راه اندازی کرد که مجبور شیم همچین مهمونی رو اونجا برگزار کنیم؟لرزهی واضحی به تنش افتاد که از چشم شوگا دور نموند.دقیقا سرنوشت چطور میخواست با این پسر وحشی به فاک بدتش؟بدتر از این نمیشد!یه اتاق مشترک با شوگای اعظم به اضافهی احتمالا یک تخت دونفره!حتی کلیشههای دعوا سر تخت رو هم متصور شده بود و این از تخیلات قویش سرچشمه میگرفت.
گلوش داشت از شدت استرس میسوخت ولی باید با نشون دادن حرکتی میگفت که متوجه حرفاش شده.سرش رو تکون داد و با صدای تقریبا لرزونش گفت:متوجه شدم.پس ما حدود دو روز بیشتر اونجا میمونیم درسته؟
YOU ARE READING
Matters of past
Fanfictionفصل اول:داستان کیوت و عاشقانه و گره خوردن سرنوشت ها. ژانر:عاشقانه،کمدی،اسمات،درام. کاپلها:کایسو،چانبک،هونهان،کریسهو. فصل دوم:همه چیز خیلی زود عوض میشه!رازهایی که پشت ابرهای صورتی بامزهی فصل یک قایم شده بودن،برملا میشن. ژانر:عاشقانه،کمدی،اسمات. کاپ...