"روزمرّه"

517 101 17
                                    

صدای تق تق کفش پاشنه بلند منشی دفتر کناری،روی اعصابش بود و می خواست بره کفش رو از پاش بکنه و با پاشنش؛بکوبه توی سر هر کس که کفش پاشنه بلند رو اختراع کرده.
بعدش هم با تهِ کفش،بدن زن منشی رو کبود کنه.این خیلی خشن نیست چون به قدری با صداهای اینطوری اذیت می شد که ترجیح می داد استعفا بده!
از صبح چیزی حدود ۳۰ بار تلفن رو جواب داده بود و هر بار با یک تقاضای جدید و یا پیشنهاد و همکاری و آگهی استخدام مواجه می شد.براش عجیب بود که چطور وقتی خود شرکت هیچ آگهی خاصی نداده،این همه ادم زنگ می زنن برای شغلای مزخرف؟

سرش رو روی میز گذاشت تا کمی به مغزش استراحت بده.این یک روز عادی سهون بود که تمام روز هماهنگی های رئیسش رو انجام بده.

حق اعتراض به اعصاب خوردی های روزانش رو هم نداشت،اصلاً دلش نمی خواست به چیزی غیر از کارش فکر کنه.در واقع تنها چیزی که می تونست حالش رو خوب کنه،خواب زمستونی بود!

در هر صورت این موضوع که باید کل روز رو درگیر کارهای رئیسش و انجام هماهنگی ها و در کل خدمت به شرکت باشه،براش عادی بود چون مدت زیادی میگذشت از وقتی که به عنوان منشی رئیسش شروع به کار کرده بود.
اون توی کار و حرفهش جدی بود و وقتی سرکار بود،با تمرکز کامل کاراش رو انجام میداد...

در حالی که اخماش توی هم بودن با خودش میگفت:اصلاً حوصله‌ی این منشیه رو ندارم!چه گیری داده خب،خانوما بفهمید وقتی یکی بهتون میگه بعدا و شاید و احتمالا،یعنی نه!

این چند روز ۲۵ بار به ناهار دعوتم کرده اخه لعنتی بفهم من خودم زن و بچه دارم!

چرا وقتی تخت خواب و بالشت قشنگم توی خونه منتظرمن تا برگردم و مودم رو عوض کنن،باید یه موجود دردسر ساز به اسم زن رو وارد زندگیم کنم؟

Matters of pastDonde viven las historias. Descúbrelo ahora