"چانیول،اینو بدون"

391 81 20
                                    

دکمه‌ی کنترل با فشار انگشت چانیول به داخل رفت و صدای تلویزیون بلندتر شد.دوباره افکارش اون رو به اعماق خودشون بردن.
خودش از اون پسر خواسته بود بهش نزدیک نشه ولی یه قسمت‌هایی از وجودش داشتن بهش می‌گفتن:پارک چانیول گه اضافه نخور!خودت قبول کردی پاش به خونه‌ت باز شه،خودت قبول کردی بیاد باهات زندگی کنه،این اوج بی‌شعوریه که باهاش اینجور رفتار کنی!

اما برخلاف حرفای توی ذهنش،اون داشت شبیه چند سال پیشش می‌شد.وقتی توسط یک فرد خاص بهش خیانت شده بود.نه خیانتی که توی تخت مچ دو نفر رو بگیری؛یک جور خیانت غیرفیزیکی.چیزی که اون رو به همچین آدم سرد و در عین حال شکننده‌ای تبدیل کرده بود.نمی‌خواست دربارش فکر کنه اما هر حرکتی که انجام می‌داد،گذشته رو مثل یک فیلم سینمایی روی پرده‌ براش تکرار می‌کرد.
نمی‌تونست به خودش اجازه بده بیشتر از این بی‌شرمانه باعث بشه غرور پسری که به اجبار بیماریش باهاش زندگی می‌کنه خورد شه اما این وسط چه چیزی اهمیت بیشتری داشت؟غرور چانیول؟نخیر چیزی که مهم‌تر بود این بود که بکهیون همون وسیله‌ی بازگشت چان به گذشته بود.همون فلش‌مموری که تک‌تک جزئیات اون‌موقع رو دوباره بهش نشون می‌داد.وقتی چان حتی نفس کشیدنش رو هم می‌دید،یاد اون می‌افتاد.ولی دلیل قانع‌کننده‌ای وجود نداشت که توجیه کنه چرا این احساسات بد و عصبانیتش نسبت به بکهیون دقیقا از وقتی شروع شد که بک به اونجا اثاث کشی کرد.
چرا وقتی که توی کمپانی و موقع عکسبرداری کنار هم بودن و کار می‌کردن همه چیز دوباره اوکی می‌شد و هیچکدومشون اتفاقات توی خونه رو به روی هم نمی‌اوردن؟
شاید همون ماسک بک بود که چشم‌های چانیول رو از دیدن شباهت‌ها و نکاتی که باعث خشمش می‌شدن حفظ می‌کرد.چه احساسی بود که می‌خواست اون رو از خودش دور نگه داره ولی در عین حال نزدیکش باشه؟دوست داشت با مشت صورت زیباش رو کبود کنه اما همزمان با انگشتاش جای کبودی‌ها رو نوازش کنه؟بهش حرفای رکیک بزنه و قلبش رو بشکنه ولی همونطوری علاقش رو بهش نشون بده؟همه‌ی اینا احساساتش به بکهیون بودن.شاید هرگز نمی‌تونست اون رو همون‌جوری که هست قبول کنه.شاید هم باید یه شانس بهش می‌داد.

با صدای بکهیون از افکارش بیرون کشیده شد:خاکستر سیگارت داره می‌ریزه روی لباست.

سریع نگاهی به دستاش کرد و خیلی عجیب بود که حتی حواسش نبود با کدوم دستش سیگار رو گرفته!
سریع توی زیر سیگاری کنار دستش پرتش کرد و بعد از بستن صدای تلویزیون که خیلی نامفهوم بود و چیزی ازش نمی‌شنید،دست به سینه سر جاش کمی جابجا شد.

بک هنوز سر جاش انتهای راهرو که به پذیرایی ختم می‌شد ایستاده بود و وزنش رو از این پا به اون پاش می‌فرستاد.چان متوجه گنگ بودن این حالت بکهیون شد و با اخمی که انگار از نشون دادنش سیر نمی‌شد بهش زل زد.
بک سرش رو بالا اورد و متوجه شد خیلی وقته اونجا مونده،پس روش رو برگردوند تا به اتاقش بره اما چان با صدای کلفتش حرفی زد که باعث شد متوقف شه.

Matters of pastDonde viven las historias. Descúbrelo ahora