"جونگین،دوستم داری؟"

525 93 17
                                    

-خوبی؟وای ببخشید نمیدونم چیشد که پام گیر کرد!واقعا متاسفم.

-اشکال نداره ولی میشه اول از روم بلند شی بعد صحبتمون رو ادامه بدیم؟

-اوه،من متاسفم!
سریع از روی کای بلند شد و نگاههای سنگین چندنفر رو دید که دچار سوتفاهم شده بودن و داشتن بهشون میخندیدن.
لباساش رو تکوند و دستش رو دراز کرد تا پسر روی زمین رو بلند کنه.

-حالت خوبه؟سرت ضربه نخورد؟

کیونگ با نگرانی عجیبی داشت اینهارو میگفت و دستاش رو پشت سر و گردن کای میکشید تا مطمئن شه آسیب ندیدن.

-نگرانم نباش کیونگ،من خوبم،تو اذیت نشدی؟

-نه من دیگه چرا باید اذیت شم؟اینجا یه شوالیه هست که نذاره به من آسیب برسه!

-واو!خوشم اومد.خب بریم بقیهی چیزایی که میخوای رو بخریم.

راه افتادن و بعد از اینکه ۵ طبقه‌‌ی طولانی رو کامل گشتن،خیلی خسته شده بودن و نیاز بود یهجا بشینن.پس کیونگ دوتاشون رو به همبرگر مهمون کرد و توی مکدونالد ،منتظر موندن تا غذاشون حاضر شه.

-خب،تو خواهر برادر هم داری؟

-آره،یه خواهر و یه برادر که خیلی ازم بزرگترن.

-چه جالب،همیشه دوست داشتم خواهر بزرگتر داشته باشم.

-آره میدونم.

-چی رو؟

-اینکه همیشه به نونا داشتن من غبطه میخوردی!

-دربارهی چی حرف میزنی؟میشه بیشتر توضیح بدی؟

Matters of pastDonde viven las historias. Descúbrelo ahora