"Special(1)"

482 80 22
                                    

بعد از اینکه در زد و اجازهی ورودش صادر شد،در رو باز کرد و بلاخره با چیزی که وقت زیادی رو منتظر دیدنش بود،مواجه شد.همون پردهی فیروزهای اتاق،همون عینک فریم طلایی ول شده روی میز،همون تخت شاسی قهوهای روشن،همون پسری که دوست داشت.به سمتش رفت و وقتی دید ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه،بغلش کرد.

-دلم برات تنگ شده بود.

پسر روانشناس آروم دستاش رو روی کمر پسر میکشید و مثل یه گربه،نازش میکرد.

-من بیشتر.

-نخیر من بیشتر!

هر جمله که میگفت،پسر کوتاهتر رو بیشتر فشار میداد و انگار میخواست استخوناش رو خورد کنه.

-آیی دردم گرفت!هنوزم همونقدر لجبازی،کی میخوای یکم بزرگ شی؟

بعد از شنیدن این جمله،خودش رو لوستر کرد و بیشتر توی بغل پسر روبروش ول شد.

-آرومتر الان میفتم!اینقدر دلت برام تنگ شده بود؟

-فکر کردی من هر خری رو سر راه میبینم اینقدر طولانی بغلش میکنم؟اینا فقط خاصهی تو هستن.

-میبینم که رمانتیکتر هم شدی!کلک راز موفقیتت رو بگو.

-وقتی کنار کسیم که دوستش دارم،اینجوری میشم.

-هنوزم؟من فکر میکردم فقط یه وابستگیه بهخاطر اون موقعست.

-بیخیال من بارها بهت گفتم چقدر دوستت دارم و تو هربار ردم کردی!

-ببین،من واقعا نمیتونم،شرایط هیچ کاری رو ندارم الان.

Matters of pastHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin