"پلی‌بوی"

389 81 18
                                    

بکهیون*
همیشه از اینکه نادیده گرفته شم متنفر بودم.این کار بهترین وسیله برای عذاب دادن من به شمار می‌رفت.بیشتر وقت‌ها من خیلی تنهام،پس قاعدتا وقتی که تنها نیستم،انتظار دارم نادیده گرفته نشم!به‌نظر من این کمترین حقیه که به‌عنوان یک ادم دارم.

بدون اینکه مزاحمتی براش ایجاد کنم،می‌خوام بفهمه که اینطور رفتار کردن با یه نفر،خیلی آسیب‌ها می‌تونه به اون و خود طرف برسونه.شاید باید صبر کنم تا خودش بفهمه.زندگی کردن با یک نفر به این معنی نیست که فقط ۲_۳ وعده‌ی غذایی رو با هم بخورید،اسمش (زندگی)ئه!همون‌طور که زندگی تنها شامل غذا خوردن نمی‌شه،زندگی کردن کنار یک نفر دیگه هم چیزای خیلی بیشتر وعمقی‌تری رو در بر‌می‌گیره.

درک می‌کنم چقدر ممکنه از ادما بدش بیاد ولی چرا باید الان که مجبوره توی این وضعیت باشه،سعی کنه من رو از خودش دور نگه داره؟این‌طور نیست که دوستش داشته باشم.این فقط یه کراش کوچیک و معمولیه.واو الان یاد اون آهنگ قدیمی که برادرم گوش می‌داد افتادم،داخلش چی می‌گفت؟یادم اومد!

It's just,a little crush
Not like i faint,every time we touch
It's just,some little thing
Not like everything i do,depends on you

تنها چیزی که توی این موقعیت آزاردهنده نیاز داشتم،جور کردن آهنگ‌ها با احساسات و حرفای توی ذهنم بود که اون هم حل شد!دیگه بساط جدی بودن جور شده پس شاید خیلی منطقی بتونم دنبال راه‌حل باشم.

تا نزدیک در اتاق چانیول رفت ولی خاطره‌ی اون فریادی که چند روز پیش سرش کشیده شده بود اون هم به‌خاطر غیرعمدی شکوندن جای قلموهای نقاشی،هنوز بهش اجازه نمی‌داد برای بارهای بعدی تحقیر شدن جلو بره.پس به اتاق خودش برگشت و مشغول یادداشت کردن یک‌سری چیزها شد.

تا خواست دفترچه‌ش رو ببنده،صدای بسته شدن در اتاق روبرو رو شنید و متوجه شد که چان بعد از ساعت ها از اتاق بیرون اومده.حس می‌کرد اشتباه شنیده چون صدای قدم‌هاش خیلی آروم بود و قطعا چانیول با اون لنگ‌های درازش کند قدم بر‌نمی‌داشت!

طناب افکارش با صدای پیچیده شدن دست دور دستگیره‌ی در اتاقش پاره شد.چرا بدون در زدن می‌خواد بیاد داخل؟جواب این رو نمی‌دونست با این‌حال به محض اینکه پسر در رو باز کرد و قد بلندش توی چارچوب در نمایان شد،از روی تخت بلند شد و سرپا ایستاد و منتظر موند تا ببینه چه‌خبره؛وقتی نگاهش روی چان افتاد،اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد و باعث شد آب دهنش رو قورت بده،رنگ مشکی بود که احتمالاً از روی تابلوی نقاشی به گردنش خورده بود.

همچنین عرق‌ هایی که که از بین موهاش به پایین می‌چکیدن،باعث شدن بک چندبار دهنش رو باز و بسته کنه.خیلی عجیب بود که چشماش فقط کمی باز بودن و صورتش خیس عرق شده بود.بک نمی‌دونست چی بگه.اگه چیزی هم برای گفتن داشت،می‌ترسید بگه.

Matters of pastTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang