امروز روز آف بکهیون بود ولی صدای باز و بسته شدن کمد که از اتاق چانیول میاومد به این معنی بود که داشت لباس میپوشید بره سرکار.انگار دیگه عکاس مخصوص بک نبود و قرار بر این بود که هر وقت بهش نیاز شد در اونجا حضور پیدا کنه.احتمالا برای مدلهای زن انتخاب میشد.سر و صدایی که برای اماده شدن راه انداخته بود بکهیون رو که قصد داشت تا ساعت ۱۲ ظهر از تایمش نهایت استفاده رو از طریق خوابیدن ببره،از خواب پرونده بود و هر صدایی که توی اشپزخونه تولید میشد باعث میشد بکهیون بخواد با همون ماهیتابهای که همیشه روی گازه و هیچوقت توی جای ظرفها نمیره بزنه توی گوشهای گندهش تا خونریزی شدید پیدا کنن و کارش به بیمارستان بکشه.
هر چقدر هم طول میکشید نمیتونست بفهمه چانیول از این زندگی چی میخواد،چه اهدافی داره،چه رویاهایی داره،توی خلوتش به چیا فکر میکنه،نظرش دربارهی موضوعات مختلف چیه.فکرش رو نمیکرد این ادم چندشخصیتی باشه.
در واقع چهرهی چانیول مثل کاغذ سفیدی بود که توی عمقش کلی نوشته حک شده بود اما از دور و بیرون نمیتونستی ببینیشون.
در بین افکار بهم ریختهش صدای دینگ گوشیش رو ناواضح شنید و توی تخت خودشو بالا کشید تا بشینه و گوشی رو برداره.
احتمالا از کمپانی بود پس با بیخیالی صفحهی گوشی رو روشن کرد و قفل گوشیش رو باز کرد.چند ثانیه قبل حتی تصورش رو هم نمیکرد که همچین پیامی براش اومده باشه.
فقط سعی کرد عصبانیت کمیاب سوزناکی که دچارش شده بود رو با فشار دادن پلکاش روی هم خالی کنه و نخواد به اینکه اول صبح چرا پدرش باید با فرستادن این متن کل روزش رو خراب کنه فکر کنه.این فقط یه نشونه داشت.دوباره آزار و اذیتهای همیشگی پدرش دارن شروع میشن.باید به همون جایی که بارها رفته بود میرفت وگرنه مسئله خیلی جدی میشد.گذاشت چانیول از خونه بیرون بره و بعدش بدون اینکه ارامش داشته باشه دست و صورتش رو شست و پیراهن مشکیش رو تنش کرد.سوئیچهای ماشینش رو برداشت و وقتی در رو قفل کرد سمتش راه افتاد اما دم در خشکش زد چون چانیول به در حیاط تکیه داده بود و با همون نگاه مسخرهی همیشگیش داشت اون رو زیر نظر میگرفت.
از کنارش رد شد،اهمیتی نداد و سوار ماشینش شد.قطعا حواسش نبود تا چشم غرههای بی دلیل چان رو ببینه.
دوباره مسیر همون اتاق بلااستفادهی سردی که پدرش اون رو بهش میکشوند رو در پیش گرفت.حالش از تکتک پیچها و خیابونهایی که باید میگذروند تا به اونجا برسه بهم میخورد.
بالاخره جلوی همون در ایستاده بود و از رانندگی خسته شده بود.میدونست شاید جلوی در خبری نباشه ولی به محض اینکه بره داخل،چندین بادیگارد منتظرش ایستادن.امیدوار بود ایندفعه مورد ضرب و شتم قرار نگیره چون هفتهی بعد فوتوشوت داشت.
نفس عمیقی کشید و در فلزی سرد رو به جلو هل داد و توی چارچوب در خشکش زد.پدرش روی صندلی نشسته بود و دورش رو ادمای بیشتری از دفعهی قبل احاطه کرده بودن.توی ذهنش به زندگی و شانس و کل وجود خودش لعنت پررنگی فرستاد و جلوی پدرش خم شد تا احترامی که وجود نداشت رو بهش نشون بده.
لباش رو خیس کرد تا حرفی بزنه اما قبلش پدر زبون باز کرد.
-هرزگی و آرایشکردنت خوب پیش میرن؟به نظر میاد با شکست مواجه شدی.
VOUS LISEZ
Matters of past
Fanfictionفصل اول:داستان کیوت و عاشقانه و گره خوردن سرنوشت ها. ژانر:عاشقانه،کمدی،اسمات،درام. کاپلها:کایسو،چانبک،هونهان،کریسهو. فصل دوم:همه چیز خیلی زود عوض میشه!رازهایی که پشت ابرهای صورتی بامزهی فصل یک قایم شده بودن،برملا میشن. ژانر:عاشقانه،کمدی،اسمات. کاپ...