با صدای دینگ گوشیش از خواب بیدار شد.از اونجایی که به خودش اعتماد نداشت به موقع بیدار بشه،همیشه صدای گوشیش رو تا آخر زیاد میکرد پس صدای یه پیام کوچیک کافی بود تا از خواب بپره.هر چی بود آلارم گوشی نبود!
-هوف ببینم ساعت چنده.فاک ساعت ۶ صبحه کوفتیه!چه بیشعوری الان پیام میده؟
گوشیش رو چک کرد و صفحه ی نوتیفیکیشن ها رو پایین کشید تا ببینه چه پیامیه.انتظار پیامی از شمارهی مادرش رو نداشت!مادرش اون رو خیلی دوست داشت ولی بهخاطر سختگیری های بیجای همسرش که فقط اسم (پدر) رو برای کریس به دوش میکشید،نمیتونست ارتباطش رو بهطور مداوم با پسرش حفظ کنه.حدس زد ممکنه جریان بلاهایی که اخیرا سرش اومده بود رو فهمیده باشن ولی بعد از خوندن پیام کاملا بیخیال این فکرش شد.
(سلام پسر عزیزم!حالت چطوره؟خوبی؟اونجا هوا تقریبا سرده،درسته؟مواظب خودت باش و حتماً لباس گرم بپوش.عکس پروفایلتو دیدم پسرم تو داری بیش از حد لاغر میشی.خواهش میکنم حواست به خودت باشه!درسته اونجا نیستم ولی میدونم چجوری برات میگذره.فقط مواظب خودت و سلامتیت باش.دوستدختر که پیدا نکردی،درسته؟حواست باشه که زنای اونجا اغوات نکنن.اونا دنبال مردی هستن که فقط پول براشون خرج کنه.به محض برگشتنت به چین بهترین و اصیل ترین خانمهای زیبا رو بهت نشون میدم.دلم خیلی برات تنگ شده!پدرت هم همینطور و بهنظرم بهخاطر کارهای گذشتش و رفتارش با تو متأسفه.وقتش نیست که بیای سری به ما بزنی؟منتظرت هستیم.)
خوندن اینها نه تنها دلتنگی خاصی توی دلش ایجاد نکرد،بلکه بیشتر از خودش برای بوجود اومدن درون خانوادهای که همه چیز رو توی اصل و نسب و ازدواج میدیدن متنفر شد.دقیقا همون موقعی که که واقعیت و حقیقت یک چیز رو میدونی ولی داری فقط به یک مشت دروغ و اراجیف گوش میدی.این هم خیلی قشنگه و حس قدرت بهت میده،هم خیلی بیرحمانهست که آدما توی چشمات زل بزنن و دروغ بگن.فقط هم زل زدن توی چشمها معیار نیست خیلی وقتا با یه پیام یا زنگ همچین اتفاقی میفته.الان داشت با حرفای مادرش این رو تجربه میکرد.
برای کریس دقیقا همینجور بود.خیلی با تمسخر و عصبی میخندید:متاسفه؟آر یو کیدینگ می؟من از حرفای الانتون هیچی نمیدونم ولی طبق شناختی که از بابام دارم صدسال حاضر نیست اشتباهشو قبول کنه،خب منم بهش نیازی ندارم چون در هر صورت حق با من بوده و همین برام کافیه.مامان تو چقدر ساده ای که فکر کردی نمیفهمم اون مرد حتی یادش نمیاد یه پسر داشته.چقدر ساده که نفهمیدی من خیلی وقته از همتون گذشتم.
اینارو با خودش زیرلب عصبی زمزمه میکرد و سعی کرد درد بدنش رو نادیده بگیره.فعلا وقت خوبی برای جواب دادن به پیامای مادرش نبود پس فقط گوشی رو به شارژ زد و بیخیال بعد از انجام تمرینهای کششی مخصوصش راهی آشپزخونه شد.
توی زندگی کریس در حال حاضر تنها چیزی که اولویت نداشت مسخرهبازیهای خانوادش بود.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برای بار هفتم به صدای پیغامگیری که بعد از تماس ناموفق سهون ظاهر شده بود گوش سپرد.
YOU ARE READING
Matters of past
Fanfictionفصل اول:داستان کیوت و عاشقانه و گره خوردن سرنوشت ها. ژانر:عاشقانه،کمدی،اسمات،درام. کاپلها:کایسو،چانبک،هونهان،کریسهو. فصل دوم:همه چیز خیلی زود عوض میشه!رازهایی که پشت ابرهای صورتی بامزهی فصل یک قایم شده بودن،برملا میشن. ژانر:عاشقانه،کمدی،اسمات. کاپ...