هرکدوم رو به طرف میکشیدن
لویی هق هق کرد:هری...
هری سعی کرد دستشو از توی دست اون نگهبان احمق بیرون بکشه:حتی اگه بمیرم هم عاشقت خواهم موند ، بهت قول میدم فرشته ی من
اشکای لویی با سماجت پایین میریختن و تلاشای لویی برای گریه نکردن رو پوچ میکردن:منم همینطور هزا
یکی از استادا که برای مطمئن شدن از زندانی شدن دو پسر همراهشون میومد با عصبانیت فریاد کشید :
بس کنیددد شما حد و مرز خودتون رو رد کردیدلویی با گستاخی جواب داد : فکر نمیکنم عشق حد و مرزی داشته باشه پروفسور
کلارک دندون قروچه ای کرد و با عصبانیت به سمت پسر کوچکتر رفت
یقشو گرفت و بهش سیلی زد
هری فریاد زد:دست کثیفتو بهش نزن حرومزاده
به هری توجه نکرد و یقه ی لویی رو محکم تر توی مشتش فشار داد:حواستو جمع کن داری با کی این شکلی حرف میزنی هرزه..دفعه ی بعد با یه سیلی تموم نمیشه
نیشخند زد و یقه ی لویی رو ول کرد :به هر حال شما تا چند روزه دیگه میمیرید
گونه ی لویی میسوخت و اشکاش که دیدشو تار کرده بودن هم هیچ کمکی بهش نمیکردن
میتونست صدای دادو فریاد های هری که میگفت ولش کنن رو از توی چند تا سلول اونور تر بشنوه
نگهبان دوباره بازو ی لویی رو محکم گرفت و توی سلول پرتش کرد
پسر ریز جثه روی زمین افتاد و چشمای خیسشو روی هم فشار داد
خودشو به سمت دیوار کشید و پاهاشو توی بغلش جمع کرد
سرشو روی پاهاش گذاشت و بلند گریه کرد
اونقدر بلند که مطمئن بود تمام نگهبانا میشنونش...
دستشو روی قلبش گذاشت
قلبی که حالا پیش چشمای هری گیر کرده بود
قلبی که هری با چالهاش و فرفریاش اون رو ازش دزدیده بود
میدونست که بدون هری حتی یه لحظه هم نمیتونه دووم بیاره
بدون نگاه های ارامش بخشش
بدون صدای گرمش و حرفای امید دهندشاما پشیمون نبود...
به هیچ وجه!اون طعمی رو احساس کرده بود که حتی توی رویاهاش نمیدید
اون عشقو احساس کرده بود
با تمام وجودشو اون عشق حالا تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود
حالا دیگه مهم نبود اگه شکنجه میشد
مهم نبود اگه میمیرد
مهم این بود که میدونست قراره بخاطر عشقشون بجنگه
با تمام توانشاروم زمزمه کرد:میگن مغز تا ۱۰ دقیقه بعد مرگ هم فعاله...من تا ۱۰ دقیقه بعد مرگمم عاشقتم هری...

YOU ARE READING
Heaven or Hell [L.S]
Short StoryI love him But this is a sin.. ~Rojii_tommo & doniimr 1 in larrystylinson🖇 1 in shortstory🖇