last part

1.8K 270 177
                                    

دردی احساس نمیکرد

اروم نفس کشید

مگه نباید الان میمرد؟

پس چرا نفس میکشه؟

چشماشو اروم باز کرد

با دیدن صحنه ی روبه روش چشماش گرد شد

تمام استادا روی زمین افتاده بودن

سریع سمت هری برگشت و دید اونم چشماش بازه...نفس میکشه...

حالا تونست یه نفس راحت بکشه

با حس کردن یه دست روی شونش سریع برگشت و‌با دیدن فرشته ی اشنای بالا سرش ناخداگاه لبخند زد و اشکاش جاری شد

ایندفعه اشکای خوشحالیش

و قبل از اینکه از خستگی و شوک توی بغل هری از حال بره"ممنونم"رو زمزمه کرد

................

چند هفته ای از ازاد شدنشون میگذشت

همه چیز عالی بود

دیگه نیاز نبود با ترس و لرز همو دوست داشته باشن

تیفانی همه چیز رو درست کرده بود

با برگشتن تیفانی ایندفعه بهشت رنگ‌ و بوی دیگه ای داشت

محدودیت ها کمتر شده بود

هرکسی میتونست با خیال راحت پارتنرشو انتخاب کنه
بدون وحشت از اینکه اون یه شیطان یا یه فرشتس

درواقع این دفعه زندگی داشت روی خوشش رو نشون میداد

مخصوصا به لری و زیام!!

درسته!من گفتم زیام!

اوناهم دست از لجبازی برداشته بودن و گذاشتن عشق راهو بهشون نشون بده

▪︎ فلش بک ▪︎

چشماشو اطراف چرخوند

میتونست لویی و هری ببینه که غرق در شادین

همه چیز عالی بود

لویی و هری بعد از چند ساعت استراحت ، پیش خانم تامسون ، پرستار پیر مهربونی که چندین ساله پرستار اینجاست رفتن

زخماشون پانسمان شده بود و حالا پیش دوستاشون شادی میکردن و ثانیه ای از هم جدا نمیشدن

البته این بین ، دو نفر بودن که فکر و ذهنشون کاملا پیش همدیگه بود

اونقدر که هیچکدومشون صدایی از اطراف نمیشنیدن و چیزی نمیدیدن غیر از همدیگه

پسر کوچیکتر سرشو پایین انداخت و با ناراحتی اه کشید

پسر چشم طلایی اروم جلو رفت

دست لیامو گرفت و سرشو بالا اورد

به شکلاتی های خیره کنندش نگاه کرد و سرشو پایین اورد

Heaven or Hell [L.S]Where stories live. Discover now