+هیونگ مطمئنی چیزی نیاز نیست بخرم ببرم؟
*آره بچه..فقط تو اونا رو میشناسی دیگه؟
+خب راستش فقط تو ام ویا تهیونگ معرفی کرده
*خب پس اگه اینجوریه اسماشونو نگو و فقط بگو هیونگ چون همه اونا از تو بزرگترن خب؟
+شاید اونا خوششون نیاد بهشون بگم هیونگ
*خوششون میاد..اگه نیاد خودم خفشون میکنم..فقط به اینم توجه کن که تو اکسو نزدیکی دوتا پسر خیلی عادی نیست پس اگه دونفر ازشون اینکارو کردن بدون یچیزیه و بهم میگی شیپ کنم خوووو؟؟؟
+چشم جمن شی
*اولا جمن نه، جیمین..دوما من هیونگتم بچه
+منم گلدن مکنم ولی تو میگی کوک
خیلی اذیت کردن جیمین هیونگ حال میده..خیلییییییییییی
*چقدر تو پررویی
+نچ پررو نیستم گلدن مکنم
*باشه حالا...خودتو مرتب کن نزدیکیم
خودمو تو صفحه خاموش گوشیم نگاه کردم و دستی به موهام کشیدم و زبونمو رو لبم کشیدم و منتظر شدم برسیم
یکم بعد جیمین جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت و من ماسکمو زدم و ازش خدافظی کردم و پیاده شدم
ساختمونش از بیگ هیت بزرگ تر بود...داخل رفتم ولی چند تا معمور اجازه ورود رو ندادن
=کارت شناسایی لطفا
ماسکمو پایین کشیدم
+من جئون جونگ کوک دوست بیون بکهیونم..گفت که بیام اینجا
=عه آقای جئون شمایید؟آقای بیون گفتن که شما میاین
و گذاشت برم داخل
=میخواید همراهیتون کنم؟
+نه ممنون
ازش تشکر کردم و رفتم و سوار آسانسور شدم و طبقه هفت رو زدم...در آسانسور که باز شد اومدم بیرون ازش..چه طبقه خلوتی بود..کلا فکر کنم ۱۰تا اتاق توش بود و هیچکس تو سالن نبود
اتاق ۷۴ وسط سالن بود...زنگ رو زدم و متوجه شلوغ پلوغ داخل خونه شدم و بعد انگار یکی کوبیده شد به در و بعد در باز شد...بکهیون بود
صاف وایساد و خودشو جمع و جور کردم
-سلام چطوری کوکی؟
و بعد یه لبخند مستطیلی زد و من رو کشید تو و در رو بست
+سلام هیونگ تو خوبی؟
رفتم داخل یکی یکی باهام دست دادن و سلام کردن...اینا خیلی زیادن
=چی میخوری برات بیارم کوکی؟
یکیشون که فکر کنم سهون بود اینو گفت
YOU ARE READING
My Turn! [VKOOK]
Fanfictionدوتا دوست مجازی که کم کم عاشق هم میشن با یه اتفاق کات میکنن و دیگه خبری از هم ندارن و زندگی یکی ازونا تباه میشه.. چی میشه اگه در آینده اونا عضو گروه معروف بی تی اس شن و بعد ازینکه دوباره به هم حس پیدا کردن بفهمن همون آدمان؟ _تو همونی؟تو همون عوضی...