غذاهایی که تهیونگ درست کرده بود رو روی میز گذاشتم که بخورم
با صدای در فهمیدم تهیونگ بلاخره برگشته خونه
بیخیال پشت میز نشستم و میخواستم شروع کنم که صدام زد
-نارا.. نارا کجایی؟
~توی آشپزخونم
اومد تو آشپزخونه و با قیافه ای بدون احساس بهم نگاه کرد
~چیزی شده؟
-بعد ازین که غذاتو خوردی وسایلتو جمع کن و از خونم برو بیرون
~چ.. چی؟؟
-همون که شنیدی.. حالا غذاتو سریع تر بخور برو
برگشت که از آشپزخونه بیرون بره که سمتش دویدم و لباسشو گرفت
~تهیونگ.. من بچتم.. نمیخوای قبول کنی؟؟
-نیستی.. تو بچه قاتل دخترمی
~توهم.. باور کردی ددیم قاتله؟
-میخوای با وجود این همه مدرک باور نکنم؟
دستم که هنوز لباسشو گرفته بود مشت کردم
کم کم داشتم میفهمیدم بدتراز ایناهم ممکنه به سرم بیاد
دیگه غرورمو کنار گذاشتم و گذاشتم بغضم بشکنه
~من.. من جاییو ندارم.. کجا برم آخه
-اینش دیگه مشکل توعه.. من نمیخوام دختر قاتل بچم تو خونم زندگی کنه
گریم شدن گرفت~باشه.. باشه میرم.. فقط یکم بهم وقت بده که راهی پیدا کنم که.. که برم پیش.. مامانم
-تا یه ساعت دیگه وقت داری بری
هیچ حسی توی چهرش نبودشاید اینم یه کابوسه
~ددی چندوقت دیگه میاد بیرون.. بعد میبینی که چیکارت میکنه
-اره جنازش میاد.. چرا نمیخوای قبول کنی که تا چندروز دیگه اعدام میشه؟
با اخرین قدرتی که داشتم به شکم و سینه تهیونگ مشت زدم و ضجه زدم
-خفه شو عوضی.. خفه شو.. ازت متنفرم.. از خودم متنفرم که یه زمانی دوستت داشتم.. تف توی ذاتت عوضی
از خودش جدام کرد و با همون بی احساسی رفت توی اتاقم
خودمو رها کردم و افتادم زمین
-خدایا من چیکار باید بکنم.. خدا جون کمکم کن.. من هیچکیو ندارم
دستمو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم هق هقامو خفه کنم
به سختی با کمک دیوار بلند شدم و سمت اتاقم رفتم
دیگه حتی نمیخواستم غذاهم بخورم
چند دست لباس و وسایل ضروریمو توی کولم گذاشتم چون نمیتونم فعلا همشونو ببرم
پولایی که پس انداز کرده بودمو توی کیف پولم گذاشتم
YOU ARE READING
My Turn! [VKOOK]
Fanfictionدوتا دوست مجازی که کم کم عاشق هم میشن با یه اتفاق کات میکنن و دیگه خبری از هم ندارن و زندگی یکی ازونا تباه میشه.. چی میشه اگه در آینده اونا عضو گروه معروف بی تی اس شن و بعد ازینکه دوباره به هم حس پیدا کردن بفهمن همون آدمان؟ _تو همونی؟تو همون عوضی...