~نارا حتما باید قبول شی-داری مسخره میکنی مگه نه؟
~مگه نمیگی بابات زیستش خوبه؟
-آره
~خب ازون کمک بگیر
-فعلا که الان باید برم
~اوکی..راستییی عکس جدید تگوک رو دیدی؟
-نههههه..تهیونگ آپلود کرده؟
~آره بابا..برات میفرستمش..فک کنم بابات اونجاس
به اونجایی که سویانگ اشاره کرده بود نگاه کردم..آره اون ماشین بابامه
-آم پس فعلا خدافظ
~بای بای
رفتم سمت ماشین بابام
-سلام ددی
+سلام خوبی؟
-ممنون
+کجا بریم؟
-میشه فقط با ماشین یکم دور بزنیم؟
+باشه..سویانگ نیومدن دنبالش؟
-نه
+بهش بگو بیاد برسونیمش
-واقعا حوصلشو ندارم ددی
+چیزی شده؟
-نه..فقط یه ازمونی قراره برگذار بشه برای ورود به مدرسه یانسنگ سئول..مخب از هر مدرسه یک نفر با قرعه کشی انتخاب میشه و متاسفانه..من انتخاب شدم
+واو این که خیلی عالیه
-من زیستم خوب نیست ددی؟چرا هیچکی اینو نمیفهمه
+گاد ددیه تو استاد دانشگاهه اونم راجب همین چیزا بعد اونوقت تو نگران اینی؟
-من خوشم از درس خوندن نمیاد
+ما به مامان هیچی نمیگیم و خب اگه نشدی عیبی نداره
-باشه..راستی مامان چند روز دیگه دوباره میره درسته؟
+آره متاسفانه
-ددی یه چیزی میخوام بگم
+بگو عزیزم
-بابا..من خواهر یا برادر کوچیک...میخوام
آخیش بلاخره گفتم..جدیدا احساس میکردم یه بچه دوست دارم تو زندگیم باشه
+چرا؟
-دوس دارم
+ولی نمیشه
نمیشه؟انتظار اینو نداشتم
-چرا نمیشه؟
+یه چیزایی رو بزرگتر شی میفهمی
-وای ددی تو خودتم خوب میدونی من همه چیز رو بهتر از تو و مامان میدونم..ناسلامتی اسمات نویسم
+چه افتخاریم میکنه..عزیزم فیکای گی تو فقط یه مشت تخیل ذهن مریضته..گاد یه لحظه فک وی و تهیونگ باهم بخوابن
YOU ARE READING
My Turn! [VKOOK]
Fanfictionدوتا دوست مجازی که کم کم عاشق هم میشن با یه اتفاق کات میکنن و دیگه خبری از هم ندارن و زندگی یکی ازونا تباه میشه.. چی میشه اگه در آینده اونا عضو گروه معروف بی تی اس شن و بعد ازینکه دوباره به هم حس پیدا کردن بفهمن همون آدمان؟ _تو همونی؟تو همون عوضی...