part 1

1.2K 112 23
                                    

لیسا:
داشتم توی حیاط قصر قدم میزدم که یع دفعه ای مادرم صدام کرد

"دخترم بیا غذا بخوریم پدرت اومده"

به اتاق غذا خوریمون رفتم تا غذا بخورم
خیلی کم پیش میاد که یه خانواده کامل باشن منظورم اینه که همه اعضای خانواده کنارهم باشن و من بابت این موضوع واقعا خوشحالم ولی...میدونم که به زودی بابام قراره از من متنفر بشه

یه دفعه ای دوتا از سرباز هامون اومدن داخل
سرورم متاسفم که مزاحمتون شدم ولی یه خبر ناگهانی به دستمون رسیده
پدرم گفت:چیشده؟اونم وسط غذامون؟

یکی از سرباز ها یه چیزی رو دم در گوش پدرم زمزمه کرد و اون با عصبانیت بلند شد و به من نگاه کرد

پدرم گفت:باشه ممنون میتونی بری

اون سربازها از اتاق بیرون رفتن و پدرم اومد سمتم و محکم زد تو گوشم شوکه شده بودم ولی میدونستم یه روزی این اتفاق می افته

مادرم به پدرم گفت:چیکار کردی؟دخترم خوبی؟

پدرم داد زد:چرا عاشق یه برده شدی؟

ناامیدی خشم و خنثی بودن تمام چیزی بود که در صداش بود

من متاسفم پدر

تعجب و نا امیدی تمام چیزی بود که به صورت مادرم هجوم اورد بلند شد و خواهر و برادرهام رو به اتاقاشون برد

پدرم وقتی که از اتاق غذاخوری بیرون میرفت گفت:من اون برده رو مجازات میکنم

دست پدرم رو گرفتم و روی زانوهام نشستم
التماس کردم:نه پدر لطفا خواهش میکنم پدر اونو مجازات نکن همش تقصیر من بود من متاسفم فقط بهش دست نزن توروخدا اذیتش نکن

"نه من فردا اون برده رو فردا مجازات میکنم اون حق اینو نداره که عاشق یه پرنسس بشه اون هیچی نیست فقط یه برده ساده ست و تو تو حق نداری پاتو از اتاقت بزاری بیرون سرباز ها اونو ببرین به اتاقش "
و بعد به سرباز ها دستور داد

*نه پدر فقط منو مجازات بکن من کسی هستم که باید مجازات بشه پدر توروخدا التماست میکنم
سرباز ها اومدن سمتم و تلاش میکردن بگیرنم:نه به من دست نزنین پدر خواهش میکنم

یکی از سرباز ها درحالی که دستام رو میگرفت گفت:من متاسفم پرنسس ما فقط دستورات پدرتون رو اجرا میکنیم دنبالمون بیاین پرنسس

پدرم درحالی که از اتاق غذا خوری بیرون میرفت دوباره گفت:حواستون بهش باشه تا وقتی که بفهمه چیکار کرده اب و غذا هم بهش ندین

سرباز در اتاق رو باز کرد و من رو داخل انداختن
خودم میبندمش

و بعد دستگیره در رو گرفتم و محکم بستمش سرباز ها ترسیدن ولی نه به خاطر صدای محکم بسته شدن در به خاطر رعد و برق و باران ناگهانی که شروع شد
خودم رو روی تختم پرت کردم و گریه کردم اینقدر گریه کردم تا وقتی که خوابم برد وقتی که فهمیدم خوابم برده سریع بیدار شدم همونطور که دنبال ساعت میگشتم گفتم:لعنتی ساعت چنده؟

وقتی دیدم ساعت هنوز 10 صبحه اروم شدم یه نفس عمیقی کشیدم و لباسم رو عوض کزدم گشنمه ولی به دستور پدرم خبری از غذا نیست سمت پنجرم رفتم و به باغچه قصرمون نگاه کردم من عاشق اینجام داشتم به این فکرمیکردم که چطوری از این مشکل جون سالم به در ببریم و چجوری پرنسسم رو نجات بدم

بعد از چند ساعت بالاخره یه نقشه ای کشیدم من از اتاقم فرار میکنم و پرنسسم رو نجات میدم و ما از قصر میریم میدونم پدرم چندروز بعد یا حتی همون روز پیدامون میکنه ولی من به خاطر دوتامون میجنگم من اون رو دارم میدونم وقتی کنارمه میتونم هرکاری رو انجام بدمبالشت و پتوهام رو شبیه یه ادم درست کردم و گذاشتمش کنار پنجره جوری که فکرکنن یه نفر داره از پنجره بیرون رو نگاه میکنه

چند بار زدم به در تا متوجه من بشن:نگهبان ها
حتی در هم باز نکردن:بله پرنسس

تمام تلاشم رو کردم تا به نظر بیاد ترسیدم:یه نفر لب پنجر نشسته نمیدونم کیه

و در عرض یک ثانیه نگهبان ها در رو باز کردن و با شمشیرهاشون وارد شدن
کجاست پرنسس؟

یکی از سرباز ها درحالی که به پنجره اشاره میکرد گفت:اونجاست

من هم از فرصت استفاده کردم و از اتاق اومدم بیرون و قفلش کردن صداشون رو درحالی که اسمم رو صدا میزدن و محکم به در میزدن رو میشنیدم ولی حتی یک درصد هم برای فرار پشیمون نشدم من باید پرنسسم رو نجات بدم میدونم اونجاست

هلو گایز
این اولین فیکشن منه که ترجمه هم هست اگه حمایت کنین قول میدم زود تمومش کنم و یه فیکشن دیگه هم هست اون رو ترجمه میکنم براتون❤

FIGHT FOR LOVEWhere stories live. Discover now