PART 17

288 51 20
                                    

لیسا

-خیلی وقته ندیدمت، دختر عزیزم.

محکم وایسادم و بهش نگاه کردم خیلی ترسیدم ولی باید باهاش روبه رو بشم.

پوزخندی زدم و گفتم:منم خیلی وقته ندیدمت بهترین پدر دنیا.

تعجب کرد. شاید انتظار داشت که من بترسم.

پدرم با لبخند به چهیونگ نگاه کرد و گفت:ممکنه بهترین پدر دنیا رو به اون دختری که پشتت قایم شده معرفی کنی؟

دستای چهیونگ رو محکم گرفتم.

چهیونگ زمزمه کرد:من خوبم، تو اینجایی تا ازم محافظت کنی.

اهی کشیدم و گفتم:پدر این چهیونگه، دوستم. چهیونگ این پدرمه.

پدرم:من، زئوس خدای تمام خدایان و الهه ها، و پدر لیسا هستم. از اشنایی باهات خوشبختم، چهیونگ.

ادامه داد؛ خب، چرا منو به یه چایی مهمون نمیکنین؟

چهیونگ:اها! اره! من میرم تا چایی رو اماده کنم.

و سمت اشپزخونه رفت. و ماهم روی مبل نشستیم.

سکوت رو شکستم و گفتم:چرا اینجایی؟ تو نباید اینجا باشی.

پدرم خندید و گفت:اومدم تا دخترم رو ببینم. مشکلیه؟

گفتم:بعد از اینکه منو انداختی اینجا، اونم توی دنیای ادما و بعد از اون همه زجری که بهم دادی؟

پدرم دستام رو گرفت و گفت:دخترم، اون زن بهت اسیب میزنه. من میدونم، به حرفم گوش بده. نمیخوام عذاب بکشی چون به اندازه کافی اسیب دیدی. ولی تو به حرفم گوش نکردی.

تو چرا اینجوری پدر؟ دلیل اصلیت برای اینکارات چیه؟

گفتم:نه پدر، عشق جنی اونجوری نیست که تو فکرمیکنی. اون عاشقمه. هیچوقت بهم اسیب نمیزنه.

چهره ارومش دوباره تبدیل به خشم شد.

پدرم:نه! این حقیقت نداره! همونطور که گفتم اون بهت اسیب میزنه!!

رنگ چشماش دوباره داشت ابی میشد و نورهای کوچیکی از بدنش بیرون میزد.

گفتم:این درست نیست پدر! اون دوستم داره! میتونم حسش کنم! اون هرکاری به خاطر دوتامون انجام میده!

پدرم:اونم همینو گفت!!

و از کلافگی موهاش رو بهم میریخت.

پدرم:اونم همینو گفت!! ولی اخرش بهم اسیب زد!!

و ابر ها شروع کردن به گریه.

پدرم:باید اون دختر رو زودتر از اینا میکشتم! من اون دختر رو قبل از اینکه باعث غصه هات بشه میکشم. قبل از اینکه به خاطر اون ضعیف و شکننده بشی.

و در رو باز کرد تا از خونه بره بیرون.بغضم شکست و با گریه گفتم:فکرمیکنی اگه اونو بکشی من عذاب نمیکشم و اذیت نمیشم و اسیب نمیبینم؟من همینجوریشم خورد شدم چون اون منو یادش نمیاد، اون هیچی از گذشته یادش نمیاد! مثل یه غریبه نگام میکنه! من دلم برای جنی که عاشقش بودم دلم تنگ شده پدر! هرشب تا وقتی که خوابم ببره گریه میکنم! همیشه دلم برای بغل ها و لمساش تنگ میشه. به خاطر کاری که کردی واقعا دارم عذاب میکشم پدر! و الان میگی که نمیخوای اون بهم اسیب بزنه؟! اره اون بهم اسیب زد به خاطر تو.

FIGHT FOR LOVEWhere stories live. Discover now