جیسو
چنگ:اونی! چرا اینکارو کردی؟
ما الان اومدیم رستوران ناهار بخوریم، و بعد از اون فیلم ببینیم.
گفتم:واقعا میخواستم اینکارو کنم. جوری که لیسا به جنی نگاه میکنه یه جوری خاصیه، و جوری که جنی به لیسا نگاه میکنه متفاوته، نگاهش اصلا شبیه بار اولی که دیدمش نیست، و تا حالا به کسی هم اینجوری نگاه نکرده.با خنده ادامه دادم: انگار برای هم ساخته شدن.
یه دفعه ای چنگ که داشت اب میخورد اب پرید تو گلوش. یاخدا، سریع بهش اب دادم و اونم بالافاصله خوردش.
گفتم:چرا اب پرید تو گلوت؟ خوشن نیومد؟
قلبم درد گرفت.
با لبخند مصنوعی گفت:نه اونی، اونا واقعا برای هم ساخته شدن.
با لحن جدی گفتم:چنگ راستشو بگو. امم. تو از لیسا خوشت میاد؟
دوباره شروع کرد به سرفه کردن!! میدونستم!
سریع ابش رو دوباره خورد.
جنگ لبخند زد و گفت:نه اونی! چی میگی؟! میدونی که، منم جنلیسا شیپرم.
اعه واقعا؟
گفتم:جنلیسا؟با هیجان گفت:اره! ترکیبی از جنی و لیسا.
ولی من هنوز باورنکردم که رزی از لیسا خوشش نمیاد.
درست حدس زدین! من یه کراش کوچیک روی رزی دارم، فقط یکما الکی شلوغش نکنین!
رزی:اونی؟ اونی؟
-هوم؟
لباشو اویزون کرد و گفت:حواست کجاس، مثلا دارم داستان تعریف میکنما.
چقدر کیوته.
-چیه؟
با خنده گفت:یه روز یه قرار خیلی عاشقانه ولیه جنلیسا اماده میکنم، و مجبورشون میکنم به همدیگه اعتراف خیلی رمانتیکی بکنن.
سریع گفتم:منم هستم!
دوتامون خندیدم و به غذا خوردنمون ادامه دادیم.
لیسا
ما هنوزم اینجا مکان مورد علاقمونیم و جنی توی اتاق خوابه.
یه دفعه ای یه صدایی شنیدم.
-لیسا!
این صدای جیمینه.
گفتم:چرا؟
و داشتم دنبالش میگشتم.
جیمین:نمیتونی پیدام کنی چون دارم با قدرت ذهنم باهات حرف میزنم.
گفتم:وای خدا، مگه تو میتونی از مغزت هم استفاده کنی؟
جیمین:میخواستم کمکت کنم ولی مگه مهمه؟ بای.
با گیجی گفتم:نههه! داشتم شوخی میکردم! چیه؟ چرا؟ چرا باید کمکم کنی؟
اگه یکی الان ببینمت، یه جوریم انگار دارم با یه نفر تو بهشت حرف مبزنم، به اسمون نگاه میکنم و بهش اشاره میکنم انگار دارم با یکی حرف میزنم.
جیمین:پدرت داره نگات میکنه لیسا، اگه بخوام دقیق تر بگم همه حرکاتت رو به طور کامل خیلی دقیق نگاه میکنه. هرکاری انجام بدی رو میدونه.
چیییی؟!سرجام خشکم زده بود. چرا؟ برای چی؟ اون دوتامونو انداخته اینجا، و هنوزم نگامون میکنه؟ اخه برای چی؟ میخوای بیشتر تنبیهمون کنه؟ ولی اون از اینکه من دخترشم خجالت میکشه. پس چرا خودشو اذیت کنه؟
گفتم:میخواد کاری کنه؟
جیمین:اره، یواشکی حرفاشو با مادرت شنیدم، یه روزی میخواد بیاد به دنیای ادما، نمیدونم کی میخواد بیاد یا میخواد چیکار کنه چون پدرم صدام زد، متاسفم.
گفتم:نه! اشکال نداره. این واقعا کمک بزرگیه، ممنونم.
جیمین:چیزی نبود. ولی خواهش میکنم مراقب باش لیسا.
با ناراحتی گفتم:نه، تو باید مراقب باشی. تو اونجا توی اولیمیپوس هستی و اون داره منو نگاه میکنه، الان میدونه که داری کمکم میکنی.
جیمین:نه، خدایان و الهه ها دورهم برای یه جلسه جمع شدن. نمیدونم برای چی. منم دیدم بهترین فرصت تا باهات حرف بزنم. باید سریع باشم قبل از اینکه بفهمه!!
گفتم:باشه. واقعا ازت ممنونم جیمین. بهت مدیونم.
جیمین:نمیخواد ازم تشکر کنی. من فقط میخوام تو زنده و خوشحال باشی دختر عمو. خداحافظ.
از حرفی که زد موهام سیخ شد. لبخند زدم ولی سریع با به یاد اوردن حرف جیمین جای خودشو به ناراحتی داد. چرا پدرم میخواد بیاد اینجا؟ میخواد چیکار کنه؟ ما هنوز داریم به خاطر این تنیبه عذاب میکشیم بخواد چی پدر؟
یادم اومد که جنی هنوزم توی خونه ست، میرم چک کنم ببینم هنوز خوابه یا نه، دیگه باید برگردیم خونه.
اینجا چیکار میخوای بکنی پدر؟
هلو گایززز
اینم از پارت جدید اگه خوشتون اومد خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید❤
بابت تاخیر هم ببخشید دیگه سعی میکنم زودتر اپ کنم.
میدونم کم بود به روم نیارید😆
نمیدونم چرا کرم درونم بهم میگه برای اپ پارتای بعد شرط ووت بزارم🙂
YOU ARE READING
FIGHT FOR LOVE
Fantasyالهه ای که عاشق یک برده شده.پدرش کسیه که به عشق اعتقادی نداره یک الهه برای جنگیدن واسه عشقش چیکار میتونه بکنه؟ دوستان این یه فیک ترجمه هستش امیدوارم که خوشتون بیاد❤ پیج اصلی:QueenJendeukie@