بعد از اینکه فرار کردم اومدم به زیرزمین بخش سیاه چال قصر دوتا سرباز دم در نگهبانی میدادن و مطمعنم که دوتای دیگه هم داخل هستن
با خودم گفتم:
-راه دیگه ای نیستشمشیر اذرخشم رو در اوردم و بی سر و صدا بهشون حمله کردم در رو باز کردم و رفتم داخل خیلی تاریک و کثیف بود تازه فهمیدم اینجا چقدر مزخرفه زندانی ها رو میدیدم که فریاد میزدن تا اونارو از اونجا بیارن بیرون بعضی هاشون گریه میکردن و بقیه برای اینکه بهشون اب و غذا بدن التماس میکردن دلم واسشون سوخت
نگرانشم فکرکنم الان خیلی ترسیده
دوتا دیگه از نگهبان هارو دیدم که در راهرو قدم میزدن سریع بهشون حمله کردم و تعجب زندانی هارو دیدم مشخصه چرا پرنسس باید اینجا باشه-پرنسس شما چرا اینجایین؟
-پرنسس کمکمون کنین مارو از اینجا بیارید بیرون
-هی تو دختر کلید هارو بده من
-لطفا بهمون غذا و اب بدینبه اونی که اب و غذا خواست یکم خوراکی و اب دادم و به راهم ادامه دادم تا پرنسسم رو پیدا کنم ولی یه دفعه ای صدای قدم های یه نفر رو شنیدم که به سمتم میومد چرخیدم و 3تا نگهبان دیگه رو دیدم مثل 4نگهبان دیگه که روی زمین افتاده بودن به اونا هم حمله کردم"پرنسی پرنسسم کجایی؟من اومدم نجاتت بدم"
من تنها کسی هستم که پرنسس صداش میکنم پس مطمعنم میفهمه که منمیه صدای ضعیفی شنیدم:
*لیسا؟
صداش میلرزید انگار کل روز رو گریه کرده بود
داد زدم و در راهرو میدویدم واقعا میخواستم زودتر ببینمش:
"اره من اینجام پرنسسم کجایی؟"
اون گفت:
*من در اخرین اتاقمخیلی سریع میدویدم انگار فردایی نبود روبه روی اتاقش رسیدم بریده بریده نفس میکشیدم میخوام گریه کنم نمیتونم عشقم رو در این وضعیت ببینم رنگش خیلی پریده ترسیده و به خاطر اتفاقات گیج بود وقت ندارم تا دنبال کلید ها بگردم پس سریع دروازه رو شکوندم برام مهم نیست اگه پدرم این رو ببینه به هرحال ما قراره این حکومت رو ترک کنیم
بغلش کردم و پشتش رو ناز کردم:
"پرنسس خوبی؟شششش گریه نکن من اینجام ازت محافظت میکنم"*من خیلی ترسیده بودم و برای توهم خیلی نگران بودم
اون نگران من بود نه وضعیتی که الان توش بود این دختر یه فرشته واقعیه
با گریه گفتم:
"ششش من خوبم متاسفم که این اتفاق برات افتاد من واقعا متاسفم"* نه میدونستم که این اتفاق یه روزی می افته و خودم هم انتخابش کردم نمیخواد معذرت خواهی کنی
از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاهش کردم:
"مرسی پرنسس مرسی پرنسس ما فرار میکنیم باشه؟"
*چی؟ولی....
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و گفتم:
"پدرم قطعا تورو امشب میکشه پس من میخوام این حکومت رو با تو ترک کنم نگران نباش پرنسس من اینجام ازت محافظت میکنم ولی قول بده بهم که هیچوقت دست از دوست داشتن من نکشی"
با گریه گفت:
*حتما
پیشونیش رو بوسیدم و کمکش کردم تا بلند بشه
"قراره بدوییم باشه؟"به تابید حرف من سرش رو تکون داد از سیاهچال فرار کردیم از تمام نگهبان هایی که جلومون رو میگرفتن رد شدیم وقتی که نزدیکمون میشدن بهشون حمله میکردم و کاری میکردم بیهوش بشن دلم نمیخواست بکشمشون وقتی میتونستم خیلی راحت بیهوششون کنم در اصلی رو دیدم
در اصلی رو باز کردم و گفتم:
"فقط یکم دیگه پرنسس"بالاخره به باغ رسیدیم دلم برای اینجا تنگ میشه ولی یه دفعه ای یه چیزی محکم بهم خورد درد داره داغه و من میتونم الکتریسیته ای رو که روی بدنم تاثیر گذشته رو حس کنم لعنتی حتی نمیتونم تکون بخورم
پرنسسم بغلم کرد دوباره گریه میکرد اون داشت گریه میکرد با گریه گفت:
*لیسا خوبی؟نه لطفا نمیر منو تنها نزار لطفا
"پرنسس من خوبم میتونم از پسش بر بیام گریه نکن نمیخوام گریه کردنت رو ببینم"اون بهم حمله کرد ها
پشت سرم رو نگاه کردم و همونطور که انتظار داشتم پدرم رو روبه روی در اصلی دیدماومد سمتمون و گفت:
-تو واقعا لجباز و کله شقی بچه تو به حرفم گوش نکردی تو هیچوقت بهم احترام نذاشتی و به دستوراتم عمل نکردی و الانم داری اون دختر رو نجات میدی؟
"پدر من عاشقشم اونم عاشقمه ما همدیگرو دوست داریم لطفا بزار زنده بمونیم"
-نه اون فقط یه برده است لیسا یعنی واقعا نمیفهمی؟
بلند شدم و از پرنسسم محافظت کردم و گفتم:
"ولی من دوسش دارم میدونی که عشق نیازی به مقام نداره"
-من به اون عشقتون اهمیت نمیدم ولش میکنی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
روبه روش ایستادم باید شجاع باشم :
"مثلا چی؟میکشیمون؟!بیا"
داد زد و با پوزخندی گفت:
-داری امتحانم میکنی لیسا؟من دوتاتون رو مجازات میکنم من دوتاتون رو به دنیای انسان ها تبعید میکنم ولی این دختر قرار نیست چیزی یادش باشه حتی یه خاطر کوچیک ولی تو نه تو زجر میکشی درحالی که اون تورو یادش نیست تو عاشق اونی ولی اون حتی تورو یادش نیست و این عشقه؟ها واقعا برای خودم متاسفم که تو دخترم هستیاینارو گفت و به قصر برگشت
برگشتم سمت پرنسسم گریه میکرد و ترسیده بود بغلش کردم و گفتم: "پرنسس قول بده منو فراموش نکنی هیچوقت فراموش نکن که من عاشقتم اگه فراموش کردی من هرکای میکنم تا یادت بیاد. یادت بیاد که چقدر عاشق هم هستیم"
*قول میدم لیسا قطعا یادم میمونه. عاشقتم من واقعا عاشقتم لیسا من عاشقتم هیچوفت یادت نره ممکنه همه چیز رو یادم بره ولی مطمعنم قلبم برای تو میتپه من همیشه عاشقت میمونم پیدام کن.
پیدام کن و کاری کن حافظم برگزده لیسا
خواستم بغلش کنم ولی غیب شد دوباره رعد برق زد و بارون تندی شروع شد حس ضعف میکنم حس میکنم لیاقت زنده بودن رو ندارم حس میکنم همه چیزم رو از دست دادم ولی یه دفعه ای حس معلق بودن بهم دست داد سر درد وحشتناکی گرفتم جوری که حس میکردم الان سرم میترکه و بعد دیگه چیزی نفهمیدم
هلو گایز اینم از پارت 2 امیدوارم خوشتون اومده باشه😊❤
ووت هم فراموش نشه لطفا😉
YOU ARE READING
FIGHT FOR LOVE
Fantasyالهه ای که عاشق یک برده شده.پدرش کسیه که به عشق اعتقادی نداره یک الهه برای جنگیدن واسه عشقش چیکار میتونه بکنه؟ دوستان این یه فیک ترجمه هستش امیدوارم که خوشتون بیاد❤ پیج اصلی:QueenJendeukie@