Part 5

421 68 16
                                    

لیسا:

-اینجا چیکار میکنی عمو؟

پوزخندی زد و گفت:اومدم برادرزاده ام رو ببینم، اشکالی داره؟

به چهیونگ که به خاطر اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود، اشاره کردم و گفتم:عمو، میدونی که ادم ها نمیتونن هویتت رو بشناسن، ولی این ادم میفهمه تو کی هستی، البته این مورد در مورد در مورد منم هست‌.

اومد سمتم و گفت:مشکلی نیست، میدونم که تو میتونی هیپنوتیزمش بکنی و تمام اتفاقاتی که الان دیده رو فراموش کنه.
-باشه امتحان میکنم.

سمت چهیونگ رفتم و به عمق چشماش نگاه کردم.

-تو، پارک چهیونگ میری در پذیرایی و همه چیز رو فراموش میکنی.

اون فقط با چشم های اشکی بهم زل زده بود:چیکارمیکنی؟

تاثیر نداشت؟؟دوباره بهش زل زدم.

لعنتی چیشده؟؟؟؟

با استرس گفتم:عمو، من نمیتونم.

شوکه شده بود، ولی نشونش نمیداد.

-چرا؟تو تنها دخترشی که میتونه انجامش بده. من نمیخوام انرژیم رو به خاطر یه ادم هدر بدم.

پس یعنی کمکم نمیکنه، عالی شد.

-ولی عمو! تقصیر تو بود! اومدی اینجا و حالت تهاجمی به خودت گرفتی الانم میگی هیپنوتیزمش کنم. من نمیتونم! کمکم نمیکنی؟

-اینطور که به نظر میاد پدرت بعضی از قدرت هایت رو گرفته.پس، من میخوام که زجر بکشی.

خیلی جدی گفت و بهم خیره شد:همه اینا مجازاتی از طرف پدرت هست، این زجر هم از طرف من. یه فکری کن تا بتونی فرار کنی. موفق باشی برادر زاده عزیزم.

بعد از گفتن اینا غیب شد.

وات د فاک!؟انگار میخواد عصبانیت خودش از پدرم رو روی من خالی کنه. چیکار کردم که اینا حقمه؟؟؟ پدرم منو انداخته اینجا حالا عمو هم یه مشکل دیگه به مشکلاتم اضافه کرد. حالا چیکار کنم.

هول شدم.مغزم داره میترکه.

فکرام با یه صدای بلند بهم ریخت:لیسا...لیسا...لیسا...لیسا؟؟؟؟

با جدیت گفتم :چیه؟

-تو...یعنی...چطوری....تو....کی هستی؟

ترسیده بود. رفتم کنارش تا ارومش کنم، ولی ازم فاصله گرفت.

-برات توضیح میدم لطفا. کمکم کن. من کسی رو ندارم.

اگه چهیونگ منو ول کنه، جایی رو ندارم که برم.

-باشه.

به پذیرایی رفتم، و چندتا اسنک اورد بخوریم. واقعا عاشق خوردنه. کنارم نشست:خب، شروع کن.
چرا اینقدر استرس دارم؟نگاهش با قبل فرق داره.حس میکنم یه ادم دیگه ست.از دستم عصبانیه؟

-من لیسام، از.....

شک دارم.نمیدونم میتونم بگم یا نه. یا حرفم رو باور بکنه. یا بدتر، ازم متنفر بشه،ازم بترسه و بندازتم بیرون.زل رده بود بهم،منتظر داستانم بود.

-از الیمپوس(تقریبا همون بهشت خودمونه اگه اشتباه نکنم)

نگاش کردم.تعجب کرده بود:همونی که....میدونی......خدا و .....الهه ها؟

فکرکنم حرفم رو باورنکرد: اره.

-وای خداااا

بلند شد و زد روی میز: تو یه الهه ای؟

از ری اکشنشش تعجب کردم، انگار هیجان زده ست، خوشحالی و تعجب؟

-اره

دوباره روی صندلیش نشست و گفت:اون مرده که بهش میگفتی عمو، اون کیه؟

-قبل از اینکه چیز دیگه ای در مورد خودم یا ما بهت بگم، قول بده که اینارو به هیچ ادم دیگه ای نمیگی. خطرناکه، وگرنه مجازاتت میکنم.

-یااااا چه مجازاتی!؟نه! و اره! قول میدم نگران نباش.

خوشحالم ولی نمیتونم کامل بهش اعتماد کنم.

-خب، عموت کیه؟

-پوزیدون، خدای دریا.

-چی؟؟

دوباره بلند شد:عموت خدای قوی هستش!

اره قویه.

-پدرت چی؟

با قیافه ناراحت گفتم: ببخشید ولی این تمام چیزیه که میتونم بگم. لطفا موقعیتم رو درک کن.

-اوه، اشکال نداره درک میکنم. ولی میشه، یه سوال دیگه بپرسم.

-تا جایی که بتونم جواب بدم، اره.

-چرا اینجایی؟ عموت گفت پدرت تورو انداخته اینجا، چرا؟

انتظار شنیدن این سوال رو داشتم.

-باشه، داستانش رو بهت میگم.

-واقعا!؟الان کجاست؟اونم کره ست؟ اون واقعا تورو فراموش کرده؟ و پدرت چی؟ اون اینکارو فقط به خاطر اینکه عتشق یه برده شدی کرد؟ یا یه چیز دیگه ست، یه چیز بزرگ پشت این قضیه.

اون شک داشت منم همینطور. دلیلش واقعا مسخره بود برای اینکه مارو اینچکری تنبیه کنه.دلیلش چیه پدر؟

-منم نمیدونم.

با لبخند گفت:نگران نباش کمکت میکنم تا پیداش کنی.

با هیجان گفتم:واقعا!؟واقعا مرسی.امیداورم بعد از چیزایی که بها گفتم ازم متنفر نشی. حرفام رو باور کردی.

-معلومه ازت متنفر نمیشم. همینطور سر قولم هستم.

-مرسی

چه قدرت هایی رو ازم گرفتی پدر؟

هلو گابز ایم از پارت بعدی امیداورم خوشتون بیاد❤ووت هم یادتون نره😉

FIGHT FOR LOVEWhere stories live. Discover now