part 4

447 73 17
                                    

لیسا:
-این اتاقته، اون در دستشویی، این کمده، چندتا لباس داخلش هست که هروقت بخوای میتونی ازشون استفاده کنی و اینم از تختت.فکرکنم همه چیز رو گفتم، اگه چیزی خواستی صدام بزن.

-مرسی واقعا از کمکت ممنونم.

-قابلی نداشت.استراحت کن، میدونم خسته ای.شب بخیر لیسا.

بعد از اینکه شب بخیر گفت، رفت.

من باید یه انسان باشم، من باید مثل یه انسان رفتار کنم.

روی تختم دراز کشیدم.این فکرها واقعا دارن منو میکشن.چه بلایی سر پرنسسم اومده؟اون واقعا منو فراموش کرده؟پدرم اون رو هم مثل من فرستاده کره؟کجا زندگی میکنه؟تنهاست؟

فلش بک

-هی کوچولو دیگه با ما بازی نکن.

و بعد اون رو هولش دادن که زمین خورد.

-ما نمیخوایم با برده ها و ادم های فقیر و بدبختی مثل تو بازی کنیم.

همشون بهش خندیدن.اون داره گریه میکنه. واقعا دارن عصبیم میکنن.

-اذیتش نکن، وگرنه با من طرفی.

پسره خیلی ترسید و با دوستای احمقش فرار کردن.بهش دستمال دادم.

-خوبی؟
-من فقط میخواستم باهاشون بازی کنم.من خیلی تنهام.

اون داشت گریه میکرد. بغلش کردم.

-نگران نباش.از این به بعد من اینجام، من دوست و ناجی ات میشم.

با اعتماد به نفس بلند شدم.خندید. زیباترین خنده ای که تا حالا شنیدم.

-از این به بعد، ما دوست صمیمی هستیم!دیگه نمیزارم تنها باشی.

لبخند زد.

-مرسی

پرید و بغلم کرد. قول میدم، تا اخرین نفسی که دارم ازت محافظت میکنم.

بهش قول دادم، ولی به قولم عمل نکردم، تنهاش گذاشتم. تنها جایی که کسی رو نمیشناسه حتی نمیدونه اونجا کجاست. اگه ادم ها اذیتش کنن چی؟ و من اونجا نیستم تا مراقبش باشم، واقعا به درد نخورم.
دوباره گریه کردم، اینقدر گریه کردم تا خوابم بردصدای جیغ یه نفر رو شنیدم. سریع بیدار شدم و رفتم سمت اتاق چهیونگ، مطمعنم اون بود که جیغ زد.
توی راه تقریبا سه بار افتادم.
-چیشده؟
ترسیده بود و به یه چیزی اشاره میکرد. برگشتم و یه چیزی در بالکنش دیدم. یه مرد اونجا بود.
-تو کی هستی؟
باید حواسم باشه، ممکنه اتفاق بدی بی افته.
با خنده گفت:نمیدونستم شایعه ها واقعیت دارن. پدرت واقعا تورو پرت کرده اینجا.

این صدا رو میشناسم، صدایی که پدرم نمیخواد بشنوه. مردی که پدرم ازش متنفره.

-چرا اومدی اینجا عمو؟

هلو گایز بابت پارت کم ببخشید❤امیداورم خوشتون بیاد

ووت هم یادتون نره😊

FIGHT FOR LOVEWhere stories live. Discover now