PART 16

265 52 7
                                    

سوم شخص

*کوه المپ*

(الممپ یکی از کوه های مقدونیه ست)

زئوس به یکی از سرباز های گارد سلطنتی گفت:به تمام خدایان و الهه ها اطلاع بده، جلسه داریم.

سرباز:بله سرورم.

مادر لیسا گفت:عزیزم، دخترمون چطوره؟

زئوس:اون خوبه، من لیسا و اون برده رو از اینجا بیرون کردم انداختمشون در دنیای ادما ولی اونا دوباره همدیگه رو دیدن، اون هنوزم دوسش داره.

زئوس با پوزخندی ادامه داد:میخوام فردا ببینمش.

همسرش گفت:عزیزم، عشق همینه. خواهش میکنم درکش کن. اگه از پدر و مادر جنی کینه داری سر اون خالی نکن، عصبانیتت رو سر یه بچه خالی نکن. و کار بدی با دخترت نکن. اون به اندازه کافی زجر کشیده.

زئوس:نه! مادر اون اشتباه بزرگی رو کرده! و دختر تو عاشق اون دختر شده! من باید تنبیه اش کنم! این تنبیه ها کافی نیست!

با حرفای زئوس هوا تاریک شد، بارون شروع کرد به باریدن و رعد و برق هم خودی نشون میداد.

همسرش گفت:باشه. هرچی شما بگی. ببخشید.

و سمت اتاقش رفت.

زئوس:اهههههههههه.

هرچی توی اتاق بود رو پرت میکرد و میشکوند و فریاد میزد:عشق وجود نداره.

ولی همسرش هنوز هم پشت در ایستاده بود و همه چیز رو شنید، اون اشکاش رو پاک کرد و سمت اتاقش رفت.


فکرکردم همه چیز بهت دادم تا توهم عاشقم باشی، ولی تو هنوزم اون زن رو دوست داری، و میگی عشق وجود نداره. تو فقط اسیب دیدی عزیزم ولی عشق وجود داره.

لیسا

صدای داد بلندی رو شنیدم:یاااااااااا لالیساااااااا !!!!!

سریع رفتم اتاق چهیونگ، اینقدر که از تخت افتادم حتی یادم نمیاد چند بار بوده!

گفتم:چیه؟!چیشده؟!

هنوزم پیژامه تنمه، لعنتی هنوز ساعت 7 صبحه و به خاطر جیغ چنگ بیدار شدم.

دیدم که حالت دفاعی گرفته و به چیزی اشاره میکنه. پیژامه تنشه، موهاش شلخته ست قشنگ مشخصه که تازه بیدار شده ولی قیافش یکم ترسیده ست.

برگشتم تا ببینم به چی اشاره میکنه.

سریع تعظیم کردم و گفتم:عمه!

عمه:فکرکنم اتاق اشتباهی تلپورت کردم لیسا.

هنوزم سرم خم بود و گفتم: متاسفم که اینو میگم ولی بله سرورم.

عمه:گفتم اینجوری صدام نزن. همون عمه خوبه. سرت رو بلند کن بچه.

عمه رفت سمت چنگ. چهیونگ با لکنت گفت:ه-همونجا و-وایسا! م-میدونم که خوشگلی و-ولی من بلدم که چ-چجوری ب-ب- بجنگم!

FIGHT FOR LOVEWhere stories live. Discover now