Song: Love In The Dark
By " Adele "🌿🌿
Third Pov.
[ قول دادم که همیشه دوستت داشته باشم ]
چراغ این اتاق لعنتی خیلی وقته که توسط لویی خاموش شده، و هری به اندازه تمام 18 سال زندگیش خسته ست اما خوابش نمیبره.
وقتی چشماشو میبنده انگار که کسی دستاشو دور
گردنش میذاره و قصد داره خفش کنه که خب این اصلا خوشایند نیست.نگاهی به دورو برش میندازه و پتورو وحشیانه و توسط پاهاش کنار میزنه.
تحمل این وضعیت کم کم داره اون روی غیر قابل کنترلشو بالا میاره.
موهای فرشو از دو طرف میکشه و ناله میکنه.
هری_" خدایااااا..."
و زمانی که دستاشو پایین میاره، بیحال میگه:" فاک یو تاملینسون."
اهمیتی هم نمیده که اگر لویی واقعا اونجا بود و این حرفو میشنید، چیکار میکرد.
دیگه نمیدونه باید چیکار کنه، شبیه جغد شده و پلکای لعنتیش بسته نمیمونن تا اون بتونه کمی، فقط کمی بخوابه.
شب قبل قرص خواب رو هم امتحان کرد اما اصلا جواب نداد، هری فقط باید برگرده سر جای قبلیش، همین.
بعد از چند دقیقه که بی هدف به سقف زل میزنه، روی تخت میشینه و پیرهنشو که یادش نمیاد چه رنگی بوده، درمیاره. کف دستاشو به حالت ضربدری روی شونه های لختش میذاره و تا آرنجهاشو لمس میکنه.
بدنش مثل کوره آتیشه، انگار وسط جهنمه.
دندوناشو روی هم فشار میده و میگه:" البته که این جهنمیه که خودت برام درست کردی، لویی فاکینگ تاملینسون."
اون قول داده که لوس نباشه و تنبیهشو بپذیره، قول داده که بزرگ شه. اما میدونید چیه؟ اون اصلا دلش نمیخواد بزرگ شه.
میخواد برگرده به روزای نحس 15 سالگیش اما هرگز یه پسر 20 ساله نشه.
حتما بعدا هم دیگه حق نداره رو پای ددیش بشینه یا از دست اون غذا بخوره، چون داره به طرز مسخره ای قد میکشه و بزرگ میشه.
همینطور که سعی میکنه شلوار کوفتیشو دربیاره، بغضش میگیره.
حس یه بچه سر راهیو داره که کسی بهش توجه نمیکنه. با فکر اینکه ممکنه لویی ازش خسته شده باشه بلند زیر گریه میزنه.
اشکاش بی معطلی گونه هاشو خیس میکنن و اون حتی نمیدونه چرا داره انقدر بلند و بی وقفه گریه میکنه.
شاید ساده ترین راه این باشه که خودشو جمع کنه و به اتاق لویی بره، شاید اون بد اخلاقی کنه اما با یکم لوس بودن همه چیز حل میشه.
موضوع اینه که هری میترسه، از ادامه این ماجرای تلخ و غم انگیز که اگر لیام اونجا بود، حتما میگفت بوی جنازه میده، میترسه.