Song: The City Holds My Heart
By " Ghostly Kisses "🌿🌿
[ گذشته ما همین الانمونه، ببینش..! ]
Past
لو_" همه چیز محاسبه شده؟ "
خانم جوانی که رو به روش ایستاده، برای آخرین بار به دفتر توی دستش نگاه میکنه و میگه:" بله آقای تاملینسون، همه چیز درست و دقیقه. تعداد آب معدنی ها، ساندویچ ها، غذاهای اصلی، لباس های گرم... "
سعی میکنه تمام و کمال به حرفای اون دختر گوش کنه و همزمان چشماشو دورانی میچرخونه. اونجا از صدقه سر کسی مثل لویی، بینهایت تمیزه و انگار داره برق میزنه.
سرشو تکون میده و یکی از دستاشو پشت کمرش نگه میداره.
لو_" حالا به غیر از اون بحث کمپ و حواشیش، کتابخونه رو راه انداختید؟ ازتون خواسته بودم پنجاه هزار تا کتاب بخرید. انجام شد؟ "
پیراهن گلبهیشو صاف میکنه و میگه:" بله، فردا بار میرسه. آقای تاملینسون، زحمات شما قابل تقدیره. اما رفتن به کمپ خیلی هزینه بره، شما مطمئنید؟ "
لو_" مشکلی نیست "
به هرحال این پولا قرار نیست از جیب خودش بره، اون فقط داره فرمایشات کارنو انجام میده.
باز هم نگاهشو میچرخونه و روی ستون کنار در ورودی ثابت میمونه، توی نور زیاد خورشید، یه جفت چشم کنجکاو سبز رنگ میبینه با موهایی که به طرز عجیب غریبی پیچ و تاب دارن.
چشماشو ریز میکنه و دقیق تر بهش نگاه میکنه اما ثانیه ای بعد، دیگه اونارو نمیبینه.لو_" ماری مگه وقت نهار نیست؟ "
دختر که حالا از شنیدن اسمش توسط لویی تعجب کرده، میگه:" بله آقا، چطور؟ "
لو_" پس چرا یکی از بچه ها پشت ستون پنهان شده بود؟ "
دختر برمیگرده و به پشت سرش، جایی که لویی اشاره می کنه، نگاه میندازه.
ماری_" احتمالا هریه، اون یکم زیاد از حد شیطونه... مشکلی پیش نمیاد. بعدا غذاشو میخوره. "
لویی با کلافگی ماریو کنار میزنه و به همون سمتی میره که چند دقیقه پیش اون پسر کوچولو رفته.
ماری_" کجا میرید آقای تاملینسون؟ نمیتونید اونو پیدا کنید. هری خودش برای غذاش میاد."
و زمانی که میفهمه این داد و بیدادش نتیجه ای نداره، دستاشو توی هوا تکون میده و به سمت دفتر مدیر میره.
لویی از کریدور بزرگی رد میشه و وارد سالن دیگه ای میشه.
دورو اطرافشو نگاه میکنه و دستاشو به کمرش میزنه.هیچ ایده ای از اینکه چرا افتاده دنبال یه بچه، نداره.
سمت پنجره میره و از اونجا به محوطه خالی نگاه میکنه.
اونجا قوانین خودشو داره و همه چیز باید سر ساعت خودش انجام بشه. حالا اینکه چرا برای اون بچه استثنا قائل میشن، معلوم نیست..!