صدای خنده هاش گوش نواز بود.
وقتی لبخند میزد لبش دو طرف صورتش کش میومد و چشم هاش با برق ملایمی دلبری میکرد. اما وقتی یه چیزی واقعا اونو به خنده مینداخت، صدای خنده هاش بلند و بی پروا بود و چشم هاش تبدیل به یه خط باریک میشد.
هروقت که میخندید زین هم به خنده میفتاد چون مقاومت کردن درمقابلش بی معنی بود.زین لیوان شامپاینو به میز برگردوند و دستمال پارچه ای که کنار بشقابش قرار گرفته بود رو برداشت و دور لبش رو پاک کرد.
《بعدش چیشد؟》جی جی درحالیکه هنوز آثار خنده روی لب هاش هویدا بود پرسید.
زین با ابروهایی که بالا نگهداشته بود کمی به جلو خم شد 《بعدش همه ی ما همزمان خودمونو پرت کردیم رو زمین》 زین با یادآوری اون خاطره لبخند زد و ادامه داد 《همه بهمون خندیدن اما بادیگاردا این شکلی بودن که هی این اسکولا رو ببین تو رو خدا》
جی جی دوباره خندید و با پشت انگشت اشارهش، اشکی که گوشه ی چشمش رو پاک کرد. دست هاشو طوری تو هوا تکون داد انگار که سعی داره تصویر یه چیز با ارزش رو ترسیم کنه 《این که بقیه ی شماها بخاطر یه نفر خودتونو زمین زدین خیلی متفاوته. شماها خیلی بامزه بودین. اون رابطه ای که بینتون بود یجورایی... خاصه》
《درسته. ما اون موقع خیلی کم سن و سال بودیم و دوستا توی اون سن هرکار احمقانه ای برای هم میکنن》 زین با خنده گفت و با چنگال با غذای تو بشقابش بازی کرد. دیدن چنگال همیشه اونو یاد خاطره ای مینداخت که لیام با چنگال شروع کرد به بستنی خوردن کرد چون از قاشق متنفر بود. با یادآوری اون روز لبخند درخشانی زد.
《میدونی؟ منم این حس رو قبلا تجربه کردم. حس شهرت و شناخته شدن و جدا شدن از زندگی قبلیت. برای کسایی که همچین چیزی رو از سر نگذروندن همه چیز خیلی فانتزی و پر زرق و برق بنظر میاد اما واقعیتش اینطور نیست. اما تو توی اون دوران سخت، چهارتا دوست کنار خودت داشتی و به نظرم این یه شانس بزرگ بود》 جی جی تکه ای از گوشتِ بشقابش جدا کرد و با احتیاط، طوری که برخوردی با لب هاش که با زیبایی با رژ گوشتی کاور شده بود، نداشته باشه توی دهانش گذاشت و برای دقایق طولانی جوید.
زین به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. چشماش روی سرامیک های کف رستوران قفل بود و لبخند کمرنگی زد 《کاملا درسته. من برادر تنی ندارم اما با وجود اونا هیچوقت کمبودش رو حس نکردم... اگه راستشو بخوای همین الانشم حاضرم بخاطرشون زمین بخورم》
جی جی تک خنده ای کرد و دور دهانش رو پاک کرد.
زین به بشقاب جی جی نگاه کرد که خالی شده بود اما نیمی از محتویات بشقاب خودش هنوز دست نخورده باقی مونده بود.
اما براش اهمیتی نداشت چون اخیرا حجم غذاش کمتر شده بود و معدهش نمیتونست غذایی که سابقاً مصرف میکرد رو تحمل کنه. همین الانشم زیاده روی کرده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/108006988-288-k414954.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
terrorist | Z.M - RPF
Fanficبا احترام به "لیام جیمز پین" که همیشه یاد خودش و لبخندش تو قلبمون زنده میمونه. ' تروریست ' شاید این موضوع ، مسئله ی خاصی نباشه اگه شما تنها عضو مسلمان یک بوی بند شناخته شده و جوون نباشید . اما این موضوع مسئله ی مهمی میشه اگه شما تنها عضو یک بوی بن...