- ۲۳ : رفیق

109 21 13
                                    

   وقتی هنوز هوا تاریک بود و هاله ای از نور مهتاب اتاق رو زینت داده بود، زین بخاطر تپش قلب بالا و احساس تهوع از خواب پرید.
پیشونیش از عرق خیس شده بود و قفسه ی سینه‌ش با شتاب بالا پایین میرفت.

شب گذشته زین بخاطر غذای سبک و بدون روغنی که لویی سفارش داده بود بدون احساس سنگینی و دل درد به خواب رفت و امیدوار بود شب آرومی رو سپری کنه، بخصوص که لویی توی اتاق مهمان درست یک دیوار با خودش فاصله داشت و وجودش قوت قلب زیادی به زین میداد.

اما همه چیز همونطور که زین تصور میکرد پیش نرفت و حالا با وجود تهوع ی زیاد تمام هواسش روی این بود که چطور بدون بیدار کردن لویی محتویات معده‌ش رو خالی کنه.

زین به آرومی بلند شد و تلوتلو خوران به طرف سیرویس بهداشتی رفت. بدون روشن کردن برق درب توالت رو باز کرد و روی زمین سرد نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. بدنش بخاطر سرمای دیوار به رعشه افتاد اما خنکی دیوار التهاب دل دردش رو تسکین میداد.
چند دقیقه ای طول کشید تا اون احساس قوی خالی شدن معده و فرایند دردناکش به همراه سوزش گلو شروع بشه.
قطرات اشک از کنار چشم هاش که تاریک تر از همیشه بودن سر خورد و درحالیکه بین سرفه و بالا آوردن به زحمت نفس میکشید، اونقدر محکم حلقه ی توالت رو فشار میداد که انگشت هاش سفید شده بودن.
از این عادت که هروقت سرفه میکرد، پهلو هاش درد شدیدی میگرفت متنفر بود. مجبور شد با دست دیگه‌ش پهلوش رو محکم فشار بده تا شاید اوضاع کمی قابل تحمل تر بشه.

قبل ازینکه زین به خودش بیاد برق روشن شد.
بخاطر شدت نور پلک هاش رو روی هم فشاد داد و خیلی زود دست های آشنایی برای نوازش کمرش به پرواز در اومدن.
وقتی غذای دیگه ای باقی نمونده بود که بالا بیاد، مایع سبز رنگ با سماجت بیرون ریخت و باعث شد بیشتر از همیشه گلوش به سوزش بیفته‌.
شبیه به احساس ردِ چنگال های یه گربه توی گلوش.

لویی حمایتگرانه زین رو بلند کرد و به طرف روشویی برد. بدون اینکه اخمی به ابرو بیاره یا صورتش از انزجار جمع بشه، کمک کرد زین صورتش رو بشوره و آلودگی ها رو کامل و با آرامش پاک کنه.
زین بخاطر اوضاع ترحم برانگیزش خجالت زده بود اما زین مثل یه پدر بدون هیچ منّتی اونجا بود که به زین کمک کنه.

زین تاحالا این روی لویی رو ندیده بود.
لویی همیشه حامی و مراقب بود و چون از بقیه بزرگتر بود در برابر منیجمنت و بقیه مدافع بقیه ی پسرا بود اما بخاطر روحیه ی شیطون و شلوغش و اینکه همیشه پررو و پر سرو صدا بود بقیه فراموش میکردن اون اگه بخواد میتونه از همه مهربون تر و محافظ تر باشه.

لویی کمک کرد زین به تختش برگرده و پنجره ی اتاق رو برای ورود هوای تازه باز کرد. بعد برگشت تا کنار زین دراز بکشه چون دیگه حاضر نبود به هیچ وجه تنهاش بذاره.

زین اجازه نداد لویی به اورژانس زنگ بزنه و لویی بهش این شانس رو داد که تا صبح حالش بهتر بشه وگرنه دست و پاش رو میبنده و اونو به زور به بیمارستان میبره.

terrorist | Z.M -  RPFHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin