- ۱۹ : حضور

230 53 19
                                    

" تو فکر کردی همه چیز تموم شده؟ ولی درواقع هنوز شروع هم نشده!"

"فکر کردی از دستم قسر در رفتی؟ که به همین آسونی میذارمت به حال خودت و ولت میکنم؟"

"قبلانم بهت گفتم گورتو ازینجا گم کنی.نگفتم؟ ولی تو هشدارمو جدی نگرفتی.یه بازی جدید راه انداختی!"

"مرتکب اشتباه بزرگی شدی!"

" تو و اون دوست دختر جند*ت هردوتا مثل همین!. پس باید مثل هم تنبیه بشین!"

" میتونی حدس بزنی چه حس لذت بخشی داره که انگشتامو دور گردن نحیفش حلقه کنم و فشار بدم؟"

" احتمالا چشمای خوشگلش خون میفته و گریه میکنه‌. التماس میکنه ولش کنم. حاضره برام هرکاری بکنه تا نکشمش.میفهمی؟هرکاری!"

" بعد من جوری غرورتو جلوی چشمای خودت به فاک میدم که مُهرش تا ابد روی پیشونیت بمونه"

"هی"

"هی با توام"

"صدامو میشنوی؟"

"بیدار شو!"

"زین...با توام...بیدار شو"

"زین"

با وحشت تو جاش نشست. صدای ضربان قلبش اونقدر بلند بود که گوشهاشو به درد میاورد به طوریکه حس میکرد جویباری از خون از گوش هاش به راه افتاده.
سینه‌ش به خس خس افتاده بود و سدی که راه گلوشو بسته بود بنظر با هر دم و بازدمی که میکرد، بیشتر به دیواره های راه تنفسیش فشار میاورد.

《هی هی هی...آروم باش》

اون صدا خیلی ملایم بود‌. اونقدر ملایم که زین شک داشت واقعا شنیده باشدش. شاید فقط یه توهم بود.

《زینی...ببین...منو ببین...من اینجام...درست همینجا》

زین حس کرد پرده ای از مقابل چهره‌ش کنار رفت و نیمی از اون صورت نمایان شد. اما هنوز اونقدری واضح نبود که زین تشخیص بده.

اتاق تاریک بود و تنها باریکه ای از مهتاب از پنجره ی روبه رویی به صورت زین میتابید و به چهاردیواری اطرافش روشنایی بخشیده بود.

《با من نفس بکش...دم...بازدم....دم....بازدم》

"دم بازدم...دم بازدم..."زین توی دلش تکرار میکرد. نفهمید کی با اون نفس هماهنگ شد. اما خیلی زود خس خس سینه‌ش کم شده بود و خبری از درد گوشش نبود.

《عالیه پسر خوب...ادامه بده‌...دم...بازدم...》

این صدا خیلی آشنا بنظر میومد. گرم بود و اطمینان بخش. ملایم بود اما درعین حال محکم. زین این صدارو میشناخت اما هنوز نمیتونست بخاطر بیاره.

《همینجوری ادامه بده....الان بهتری...تو خیلی بهتری》

این جمله سوالی نبود. بیشتر شبیه به این بود که قصد القا کردن یه واقعیت نسبی رو داشته باشه. و زین بااینکه بو برده بود، اما بااین حال تحت تاثیرش قرار گرفت وحالا واقعا بهتر بود. اون صدا راه خودشو تا اعماق سر زین باز کرد و همراه پیچ و تاب مغزش در هم تنابید و برای همیشه به عنوان آوایی آرام بخش برای روزهای بی قراری ثبت شد.

terrorist | Z.M -  RPFHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin