Chapter 2

795 171 38
                                    

درک با خشکی روی کاناپه نشسته بود‌ و شستش بدون فکر، جلد کتاب زردی که تو دستش بود و تظاهر میکرد میخونه رو لمس میکرد.

میتونست صدای گریه اروم استایلز و هق هقش خفش رو که سکوت همیشگی خونه رو میشکوند از اتاق خواب بشنوه. همین که روی کاناپه ی چرمی نشست شروع شدن و الان تقریبا نزدیک بیست دقیقه بود که ادامه داشتن.عذاب اور بود—نه به خاطر ازاردهنده بودنش بلکه به خاطر درد و رنجی که داخل هق هق ها و یا سکسه ها جای خوش کرده بودن.

به فکر داخل رفتن افتاد. میتونست لیوان ابی بهش تعارف کنه یا چیزی مثل "عیب نداره" زمزمه کنه، ولی سعی کرد این فکر رو از سرش بیرون بندازه. مثلا چیکار میتونست بکنه— دلداریش بده؟ بغلش کنه؟ براش قصه ی شب بخونه؟ حتی اگه دستورالعمل قدم به قدم تسلی دادن رو هم توی صورتش پرت میکردن بازم بلد نبود.همون پنج دقیقه ای که استایلز جلوی در خونه رسید بهش ثابت شد که نمیتونه مثل انسان های عادی باهاش رفتار کنه؛ مخصوصا کسی که تازه پدرش رو از دست داده. به جای اینکه بهش تسلیت بگه یا با ملایمت باهاش رفتار کنه، خشک و خالی و با خشونت باهاش صحبت کرد، درست عین اون هیولای وحشی و سنگدلی که اسکات بقیه فکر میکردن هست.

حتی هیچوقت "تسلیت میگم" روهم به زبون نیاورد.

احمق

هوفی با اوقات تلخی کشید و نگاه نا متمرکزش روی نوشته های چاپی صفحه ساکن شد. بهرحال باعث خجالت پسر میشد. حتی به سختی باهم حرف میزدن چه برسه دوست هم حساب بشن وهربار که سعی میکرد باهاش صحبت کنه با دیدن صورت احمقانه اش کلمات تبدیل به غرلند خشن میشدن.

پس چرا داوطلب شد که قبولش کنه؟

استایلز پیش فعال،عقل کل، کسی که زیادی از خودگذشته بود رو برای زندگی به خونه اش دعوت کرده بود و دلش میخواست خودش رو به خاطر اینکار بزنه. برای به زبون اوردن "من قبولش میکنم" جلوی مککال ها در مراسم خاکسپاری سه شنبه، بعد از شیندن حرفای ملیسا که سعی میکرد به اسکات توضیح بده که چرا نمیتونن قبولش کنن. به زن نگاه کرد که چطوری کنار در شونه ی پسرش رو مالید و چشماش با اعتراض و التماس اسکات از اشک پر شد—"ولی مامان، نه! اونا خونه رو ازش میگیرن! هنوز هیجده سالش نشده، میفرستنش پیش"—و خیلی زود جلوشون ایستاده بود، با فک قفل شده و ابروهای بهم گره خورده و قبل از اینکه متوجه بشه کلمات از لبش خارج شدن.

"من قبولش میکنم."

انگار که مثلا استایلز یه جور حیوون خونگی برای سرپرستی گرفتن بود.

هردونفر منجمد شدن، با چشمای از کاسه دراومده و فک قفل شده با ترس سمتش برگشتن انگار که همین الان بهشون سیلی زده بود. چند ثانیه ی دردناک به همین صورت، درحالی که بدون حرف بهش خیره شده بودن و خودش تا حد مرگ وحشت کرده بود گذشت، خودش رومجبور کرد که نلرزه، فرار نکنه و یا ارتباط چشمیش رو قطع نکنه. خداروشکر که توی این مورد مهارت لازم رو بدست اورده بود.

HomeOnde histórias criam vida. Descubra agora