Chapter 3

871 158 68
                                    

درحقیقت زندگی کردن توی خونه ی هیل کمی حوصله سر بر بود.

بیشتر اوقاتش رو توی اتاقی که درک بهش داده بود میگذروند، با وجود وفاداری که به اتاق قبلیش داشت، ولی بهش عادت کرده بود. اروم بود و بزرگ و اتمسفر خالیش بهتر از هر کیسه ی کاغذی اضطرابش رو کاهش میداد. همچنین علاقه ی بخصوصی به تخت خوابش که مثل پر نرم بود پیدا کرد، براش عجیب بود، چون قبل از اینکه خونه رو ترک کنه خوابیدن غیر ممکن بود، ولی الان مقاومت در برابر خواب. بالش های فوق نرمی که درک براش تهیه کرده بود هم فقط باعث تشویق پلکهای سنگینش میشدن، بیشتر اوقات یکی دوتا قرص ادویل مینداخت بالا، زیر پتو میخزید و بقیه ی روز رو از حال میرفت. اینطوری راحت تر بود به جای اینکه بیدار باشه و سوگوار.

ریختو پاششو تمیز میکرد، خمیردندونای ریخته ی داخل سینک رو (بعد از اینکه متوجه شد درک درو برش چینی به دماغش میداد حس کرد که باید دوباره مسواک زدن رو شروع کنه) پاک میکرد. زمانی که بیرون از تختش بود سعی میکرد از گرگینه دوری کنه و درک هم به حال خودش گذاشته بودش. در روز حداقل  دو یا سه دفعه از اتاقش بیرون میرفت اونم برای رفتن به دستشویی یا، برداشتن اب و توی این دو سه دفعه به سختی گرگینه رو که یا روی کاناپه نشسته بود و یا کنار پنجره بارفیکس میرفت، میدید.

درک هربار بعد از شنیدنش خشکش میزد، معمولا خیلی کوتاه مکث میکرد تا طرفش بچرخه و با اون ابروهای مسخره ی گره خورده بهش نگاه کنه، ولی هیچوقت کلمه ای به زبون نمیاورد. درعین حال هم خوشحالش میکرد هم عصبانیش، چون درسته هیچوقت حس حرف زدن نداشت ولی هرازگاهی خوب بود اگه میفهمید مردک عبوس چی فکر میکنه.

ولی ظاهرا نوشتن چیزی بود که گرگینه باهاش کنار میاومد. بعضی اوقات که به اشپرخونه میرفت نوشته های کوچیکی روی کانتر پیدا میکرد که با دست خط نامرتب چرت و پرتی داخشون نوشته شده بود درست مثل کاری که پدرش میکرد. 

همیشه سرگرمش میکرد، باعث میشدن با لبای بسته اش خیلی اروم بخنده که شبیه اه خسته بنظر میرسید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همیشه سرگرمش میکرد، باعث میشدن با لبای بسته اش خیلی اروم بخنده که شبیه اه خسته بنظر میرسید. نمیدونست چرا مرتیکه انقدر به خودش زحمت میداد ولی قسمت کوچیکی ازش از این نوشته ها خوشش میاومد.

این به مدت یه هفته ادامه پیدا کرد. به روتین روانه اش عادت کرده بود؛ خواب، ادویل، دستشویی کردن و تکرارشون. دنیا رو بیحس کرده بود و گرگینه ی عبوسی که اخر راهرو زندگی میکرد رو نادیده میگرفت. سکوت مثل رویایی خالی راهرو رو پرکرده بود، مثل کابوس های شبانه ای که خوابش رو تسخیر کرده بودن با اینحال به دلایلی از زمانی که نقل مکان کرده بود کابوس ها سراغش نیومده بودن. البته شاید به خاطر بالش های جدید و نرمش بود چون این موضوع مسلما هیچ ربطی به کسی که اون ور اتاق بود و طوری رفتار میکرد انگار که دیواری نامرئی بینشون قرار داره، نداشت.

HomeWhere stories live. Discover now