Chapter 16

928 118 103
                                    

استایلز.

یک دقیقه طول کشید تا متوجه بشه تختش بوی استایلز میده چون تختش نبود. مال استایلز بود.

پلکهاشو باز کرد و چند بار پلک زد تا دیدش شفاف شد. پاتختی و لیوانی بلند داخل کانون دیدش قرار گرفت. عرق های ریز روی بدنه ی لیوان مشخص میکرد قبلا داخلش یخ قرار داشته و الان اب شده.

"اومف ، اخ ! بندکفشای احمق— لعنتی— باید برم چسب نرو ماده بخرم، شاید کراکس! درسته، میرم اونجا—"

صورت پسر سمت کمد بود و درحالی که کتونی قرمزشو میپوشید، روی یکی از پاهاش لی لی میکرد. دسته ی مسواکی ابی از دهنش بیرون اومده بود و بین لباش تکون میخورد. تلو تلو خوردنش درحالی که سعی میکرد تا بند کفشو ببنده و توهین کردنش به بندهای شیطانی تماشا کرد در اخر هم انگشت کوچیک اش به کمد کوبیده شد. هوفی به جای خنده کرد که باعث شد پسر با سرعت سمتش برچرخه و جیغی مثل مرغ مست ربکشه.

"اخ اخ اخ اوه خدای من — تو بیداری!!"

درحالی که سعی میکرد خودشو به کنار تخت برسونه به خاطر بندهای بازش نزدیک بود گردنش بشکنه ولی با دستایی که اویزون بودن کنارش رسید، انگار که نمیدونست باهاشون چیکار کنه. چشماش گرد بودن و گوی های عسلی-قهوه ای همراه با نور صبحگاهی داخلشون، صورتشو برانداز میکردن. زبونی صورتی از بین لبای خیسش بیرون اومد وضربان قلبش مثل درام —بوم، تا-تاپ، تا-دام— میتپید و مرد بیشرمانه بهش گوش داد.

"هی"

"هی به خودت اسنورلکس."

*اسم موجودی از کارتن پوکمون که به شدت گنده و تنبله و خواب الو.


سعی میکرد لحنش بی تفاوت و دلخور باشه ولی فایده نداشت چون درک به خوبی میتونست هیجان و خوشحالیش رو داخل ضربان قلبش حس کنه.

از ارنج هاش کمک گرفت و روی تخت نشست، تازه متوجه ی پتوی روش شد. یادش نمیاومد با پتو خوابیده باشه. نگاهی به پایین و به پولیور بید خورده و بزرگ کریسمس رسید که بوی محوی از کلانتر میداد. طرح روش Ho Ho Ho  و دونه برف بود. درک تاحالا تو عمرش لباسی با طرح دونه برف نپوشیده بود.

"ببشخید، میدونم اون یکی از زشت ترین پولیورهایی که وجود داره ولی این تنها چیزی بود که اندازت میشد. این پایین، منظورم اتاقم، و از اونجایی که روی تختم ولو شده بودی نمیخواستم تنهات بذارم و کشوت رو بگردم. حالت خوبه؟!"

مالشی به گردنش داد.

"اره."

صداش زبر و گرفته بود انگار که حنجره اش خط خطی شده‌. پسر لیوان بلند که محتوای داخلش انرژی زا بود رو برداشت و مایع درونش به خاطر لرز انگشتاش تکونی خورد.

HomeWhere stories live. Discover now