Chapter 6

760 134 96
                                    

خشم

تمام جونشو خورد، توی رگهاش قل قل میکرد و تمام احساساتش روبا پرده ای قرمز پوشوند‌.

استایلز توی اتاق بود.

اون اتاق.

درک تازه از دویدن صبگاهیش برگشته بودف وقتی به ایوون رسید هنوز هم میتونست سرمای جنگل رو روی بدن عرق کردش حس کنه، ولی همین که پاشو داخل خونه گذاشت خوشیش با شنیدن صدای شکستن بلندی از طبقه ی بالا و درکنارش صدای بلند ضربان قلب، محو شد. برای لحظه ای متوقف شد و تقریبا دستگیره ی در رو تو دستش شکوند. چون به خوبی میدونست چی شکسته و صدا از کجا اومده.

و فقط هم یه نفر تو خونه بود که میتونست کنجکاویش رو ارضا کنه.

در یک چشم بهم زدن بالای راه پله قرار داشت و با دیدن در نیمه باز اخر راهرو شکمش پیچش بدی خورد— این اولین بار بود که بعد از اتیش اون در باز میشد. یه پلک دیگه ؛ با غرشی داخل شد و میون اون همه خرابی ایستاد –دوباره بعد از تقریبا ۶ سال. فضا دقیقا همونطوری بود که اخرین بار دیده بود، وقتی که پنجه هاشو به خاطر غم و اندوه بعد از خاکسپاری به درو دیوار و اثاث  سوخته کشیده بود. یه زمانی اتاق پدرو مادرش بود، وسیع و زیبا  که با صندلی کار پدرش، دراور انتیک مادرش، پتوی بنفشی که لورا معمولا کش میرفت، کمدی که خودش و کورا وقتی بچه بودن توش قایم موشک بازی میکردن تزیین شده بود اما الان سوخته شده و با خاکستر و سیاهی نقاشی.

دلش نمیخواست اینطوری به یاد خاطرات بیافته، برای همین هم با خودش عهد بسته بود که دیگه هیچوقت پاشه تو اون اتاق نذاره و به جاش غم و اندوهش رو پشت اون در قفل کرده بود.

اما الان در باز شده بود

مثل وقتی که چسب زخم رو برمیداری و زخم باز میشه.

پنجره ی شکسته، پرده ی پاره، کمد واژگون شده و لامپ شکسته ی گوشه ی اتاق، خرابی که باد و بارون بر اثر گذشت زمان و فصل، به سر پارکت و کاغذ دیواری اورده بودن مثل سیلی به صورتش خورد و استایلز مثل خرگوش ترسیده با چشمای قهوه ای درشت، بهش خیره شده بود. قبل از اینکه حتی بتونه فکر کنه، گرگ درونش طرف پسر هجوم برد و کنترل رو به دست گرفت. در یک لحظه یقه ی پسر رو گرفت و با چنان قدرتی استایلز و به دیوار کوبید که فریاد پسر دراومد و باعث شد خاکستر از دیوار و سقف به پرواز دربیاد.

"اینجا چه غلطی میکنی ؟!"

از بین دندونای چفت شده سوالش رو پرسید. بینیش با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میپرید چین میخورد تا نیشش رو نشون بده. از کلماتش انقدر عصبانیت مچکید که از نظر جسمی براش دردناک بود، حتی بیشتر از دیدن استایلزی که سرش رو اینطوری به عقب میبرد تا بلکه شاید  توسطش بلعیده شه.

"شت-من -من متاسفم !! من-من فقط-"

پسر از وحشت به لکنت افتاده بود. کفشای کتونیش به سختی زمین و شیشه خورده هایی رو که در نوجونی شکسته بودن لمس میکردن. ضربان قلبش به شدت بلند بود ولی هیچ رحمی نشون نداد، چون با غم عذاب دهنده ی ریشه کن شدش کور شده بود.

HomeМесто, где живут истории. Откройте их для себя