Chapter 4

845 143 57
                                    

روزی که درک اومد خونه و استایلز رو اونطوری بیهوش دید، روزی بود که هیچ وقت دلش نمیخواست تکرار بشه.

همون موقع، کلید به دست وقتی روی ایوون قدم گذاشت میدونست یه چیزی درست نیست. گرگینه بودن این درس رو بهش داده بود که عرق سردی که روی پشتش میشست معمولا اتفاق خوبی به همراش نداره پس سعی میکرد خودش رو اماده کنه. ولی وقتی وارد اتاق شد و استایلز رو وسط اتاق اونطوری دید، اصلا تعجب نکرد. احمق لجباز انقدر غذا نخورد که بالاخره کار دست خودش داد. ولی شاید کسی حال مرد رو وقتی استایلز رو اونطوری بیهوش رو پیدا کرد درک نکنه، چون برای لحظه ای فکر شاید کار دیگه ای کرده باشه—

یه کار بدتر

کیسه ی کاغذی خرید روی زمین پرت شد طوری که باعث شد میوه ها وسط سالن پخش بشن و کارتن پلاستیکی شیر به خاطر ضربه متلاشی بشه و شیر کف سالن بریزه. سمتش هجوم برد، از شونه های پسر گرفت و مثل عروسکی برش گردوند به پشت. بیهوش شده بود و بدنش پوشیده از عرق، طوری که موهای چتریش به پیشونیش چسبیده بودن، مثل جلبک هایی که اسکله میچسبیدن باعث شده بود صورت مثل گچ سفیدش خودنمایی بکنه. زیادی رنگ پریده، حتی برای کسی مثل استایلز، و ضربانش به شدت ضعیف بود. میتونست کبودی کوچیکی هم کنار گونه اش ببینه که به احتمال زیاد به خاطر افتادنش روی پارکت به وجود اومده بود.

فحش ریزی از بین دندونای چفت شده اش خارج شد و با شدت شونه هاش رو تکون داد، محکم صورتش رو سیلی میزد تا بیدارش کنه. البته ضربه ها زیادی محکم بود چون خیلی عصبانی بود–عصبانی از دست استایلز به خاطر اهمیت ندادن و فقط خوردن پروتئین بار و همچنین عصبانی از دست خودش به خاطر دیر اقدام کردن. متوجه ی نگاه های استایلز وقتی میاومد سمت کابینت ها به غذاهای روی میز شده بود. طوری ازشون دوری میکرد انگار که سمی ان و الکی بهونه پیدا میکرد تا ازشون فرار کنه. در همین حین درک تمام باقی مونده های غذارو، که توی یخچال جمع شده بود، کنار میذاشت.سعی کرد به پسر گیر نده و پسر فضا داشته باشه به امید اینکه بالاخره استایلز سر عقل بیاد و بهشون دست بزنه.

ولی حالا پسر وسط پذیرایی اینطوری از هوش رفته بود فقط به خاطر اینکه همخونه ی بزدلش مجبورش نکرده بود وعده ی غذایی کوفتی رو بخوره.

ولی بالاخره استایلز به هوش اومد، البته به سختی. وقتی پسر رو براحتی سمت کاناپه میبرد به وزنش دقت کرد. درحالی که پسر  روی کاناپه قرار میداد میتونست تیزی دنده هاش رو حتی از زیر کاپشنش حس کنه و نگاهش خودبه خود سمت گونه های گود رفته اش رفت.

تا وقتی ‌که بره قوطی نوشابه رو از اشپزخونه بیاره، خود خوری کرد و به خودش فحش داد. نوشابه دادن به استایلز هم کار اسونی نبود. چون سرش بی ثبات بود و انگشتاش کرخت و بیحس. شک کرد نکنه استایلز توی اون نیمه هوشیاری داشت به چالش میکشیدش. ازمایشش میکرد تا ببینه چقدر میتونه بهش نزدیک بشه بدون اینکه اون دیوار نامرئی بینشون رو بشکونه چطوری اون نوشیدنی رو بهش میخورونه.

HomeWhere stories live. Discover now