غروب بنفش از پنجره به خوبی معلوم بود، چیدمان نزدیک وسایل کمی باعث گرم بودن پذیرایی شده بود. بوی نمکی سس مارینارا باعث قلقلک دادن بینیش شد، کتابی که روی پاش قرار داشت با نور اباژور و لوستر به طلایی میدرخشید. بنظرش کریستال های اویزون یکی از زشت ترین وسایل این خونه بودن ولی مادرش اینطوری دوست داشت.اهی کشید و با رسیدن به صفحه ی 49 بیشتر روی کاناپه ولو شد پس برای راحتی پاشو روی میز قرار داد. همین که جوراباش سطح چوبی میز رو لمس کردن صدای مادرش از اشپزخونه بلند شد، زن بدون اینکه زحمت بده تا نگاهی بهش بندازه به هم زدن سس ادامه داد.
"پاتو از میز بردار، لطفا."
اینبار بلندتر اه کشید و پاهاشو روی زمین قرار داد.
"بیخیال، بابا که خونه نیست."
بعد از زمزمه کردن چهارزانو روی مبل نشست.
"بابات داره سخت کار میکنه، حداقل حقش این نیست که بوی جورابای کثیفت رو روی جایی که لیوان قهوه ی صبحشو میذاره حس کنه."
مادرش با ارامش، درحالی که قاشق سس رو بالاتر میاورد تا بو کنه، جواب داد. درک بعد از غنچه کردن لباش سعی کرد دنبال جمله ای که ولش کرده بود بگرده. تالیا از کنار اجاق به سمتش چرخید و ابرویی بالا داد.
"عزیزم، یعنی قرار نیست طعنه بندازی؟! چه اتفاقی برات افتاده؟!"
به راحتی میتونست تمامش رو توی لیستی بلند بالا جا بده ولی چیزی که از لباش خارج شد "چیزی نیست خوبم." بود. مادرش قانع نشد بااینحال دوباره سمت دفتر دستور اشپزیش برگشت. بعدا میتونست از زبونش بکشه بیرون.
YOU ARE READING
Home
Werewolf[Completed] هفتم ژانویه. هفت روز از شروع سال 2015 میگذشت. و هفت روز از مرگ پدرش..... اون عوضی با تلخی یادش کرد. سال گذشته درک هیل صراحتا نشون داده بود چقدر ازش متنفره؛ با غنیمت شمردن هر فرصتی برای کوبیدنش به دیوار، تهدید کردن زیر گوشش، با چرخوندن چش...