Chapter 17

821 116 66
                                    

استایلز با بوی شبنم جنگل و درک هیل بیدار شد.

صورتش بین سینه ی چپ و زیربغل درک جای گرفته بود، مثل بالش ولی تپنده. هنوز جنگل بودن، ولی درک درهرحال بوی جنگل میداد، بوی چوب سرخ، کاج تازه و یکم عرق و خاک. خوب بود. انقدر خوب که فقط یک دقیقه طول کشید تا یادش بیاد درسته— اون و درک دیشب همو بوسیده بودن، یه بوسه ی ‌خیلی‌مشتی فوق‌العاده‌وعالی، و بعد با خیره شدن به ستاره ها خوابشون برد.

بهترین.روز بعد از تولد. تاحالا

هنوز یه جورایی خواب و بیدار بود، ولی میتونست حس کنه صبح زوده چون نور پشت پلکاش برای شبانگاه بودن زیادی روشن بود و میتونست صدای جیک جیک گنجشیکها و بغ‌بغ کبوترهارو از دور دست بشنوه. کاپشن چرم مثل پتو روشون قرار داشت. پلکی زد تا چشماش باز بشه، البته کار سخت و مهمی بود چون نفس درک که درواقع به طور جادویی بوی افتضاح صبح زود رو نمیداد به موهاش برخورد میکرد و چتریهاش رو به ارومی تکون میداد، انقدر اروم که حس خوبی داشت. خیلی خوب. حسابی خوب.

(همه چیزشون فرق داره :/ اگه من بودم یا زامبی بیدار میشدم یا جنگلی با یه خاور تف و ابدهن از کنار لبو لوچه، یارو همون گرگ و میش درمیرفت تا صبح صبر نمیکرد)

بینیشو به خاطر سرما بیشتر داخل سینه ی درک فرو برد. نوک خورشید به سختی به شهر میتابید، درنتیجه اسمون به تنبلی با طیف کمرنگ بنفش گرگ میش و پرتوهای حلقوی صورتی در افق، کش اومده بود. با خواب‌ الودگی به اسمون نگاه کرد، با خوشی اهی کشید و تکونی به سرش داد تا دزدکی نگاهی به صورت خوابیده ی درک بندازه، اما متوجه شد مرد از قبل بیدار شده و با رضایت بهش خیره.

"داشتی خوابیدنمو دید میزدی؟! باید بگم درجه ی ترسناکیت به حداکثرش رسیده."

صداش خش دار و عمیق بود. خرناسی کشید و درک هم درجوابش خرخری زیر گلوش کرد.

"خیلی خروپوف میکنی."

زیر کاپشن چرمی مچاله شد. امن بود. مثل پیله ی ابریشم، یا شاید مثل حشره ای زیر برگ، مثل اون تخمهای سیاه کرم ابریشمی که بعد از کندن برگ به دستت میچسبن و وحشت زدت میکنن. عالی بود.

"و تو به‌ طور واضح خیلی بغل میکنی. درک هیلِ بغلی. گرگ بغلی. کی میدونه؟"

درک درجواب تکونی خورد و دستشو جا به جا کرد تا بلند شه. استایلز به خاطر حرکتش ناله ی کوتاهی کرد.

"هی، نگفتم تمومش کنی."

 به خاطر سوزش باد سرد روی بازوهاش به گلوله ی تنهایی مچاله شد. درک کاپشنش رو سمتش پرت کرد که روی صورتش فرود اومد.

"باید بلند شیم. براساس خورشید ساعت باید حدود 7 باشه. ساعت 9 با ملیسا داخل مارکت کشاورزی قرار ملاقات داریم."

HomeWhere stories live. Discover now