استایلز با بوی متفاوتی بیدار شد.
بوی بد نه فقط....ماله خودش نبود.
میتونست صدای محو بارونو بیرون از پنجره بشنوه، پتوی گرم بدن خسته و خوابالودش رو پوشونده بود. پلکاش بهم چسبیده بودن و فقط نشونه ی این رو میداد که خواب خوبی داشته، عضلاتش زیر پتو مثل سنگ بودن. نفس عمیقی با بینیش کشید و صورتش رو محکمتر توی بالشش فرو کرد تا بیشتر بوی ملافه و مایع لباسشویی و چوب قرمز رو وارد ریه هاش بکنه—
و بوی درک
چشماشو سریع باز کرد و متوجه شد اتاق خودش نیست. اتاق درک بود. توی تخت درک. درواقع بین ملافه ی درک لقمه شده بود.
شاید هنوز داشت خواب میدید.
سریه روی تخت نشست و ارنجش رو ستون بدنش کرد و تقریبا از تشک پرت شد پایین. پلکی زد و با دیدن دایره ای از تف روی بالش درک هیسی کشید. ضربان قلبش با دیدن خرگوش عروسکی کنارش بالا رفت.
خوک.
به تاج تخت تکیه داد و با احتیاط عروسک رو بلند کرد. پشم هاش با اینکه سوخته بودن ولی به شدت نرم بودن، رنگ و روی رفتش معلوم میکرد که قبلا به رنگ صورتی گل بهی بوده. با نگاه کردن به سوختگی گوشش اتفاقات دیشب براش یاداوری شد— طوفان، غذای چینی، بالا رفتن از پله ها در شب، بازی کندی کراش تو گوشیش، کنار گذاشتن گوشیش تا یکم چشماشو ببنده وبعد.....هیچی. حتما خوابش برده بود.
ولی وقتی نداشت تا راجب این موضوع خجالت بکشه، چون خاطره ی بعدی که جلو چشمش اومد ریچارد، سرزدنش و گرفتن نشانش بود. به خاطر پف چشماش از خواب کمی گیج شد. خواب، درصورتی که هیچ کابوسی سراغش نیومده بود. نه حتی اون کابوس. به خرگوش توی دستش که اون هم بدون پلک زدن بهش خیره شده بود نگاهی کرد، همراه با لبخند کوچیکی زیر بینی سوخته اش.
هاه
"مرسی رفیق."
اروم زمزمه کرد. لبش رو تر کرد و سری خاروند، چون داشت با عروسک بچه ها صحبت میکرد.
پلینک، پلینک، پلینک
سری چرخوند، منبع صدا ماگی لب به لب پر بود که روی زمین قرار گرفته تا اب هایی که از سقف میچکید روجمع کنه وحتی کمی اب از کناره هاش به پایین جاری شده بود. ولی فقط چند لحظه توجه اش رو جلب کرد چون خیلی زود صدای محوی از طبقه ی پایین شنید.
YOU ARE READING
Home
Werewolf[Completed] هفتم ژانویه. هفت روز از شروع سال 2015 میگذشت. و هفت روز از مرگ پدرش..... اون عوضی با تلخی یادش کرد. سال گذشته درک هیل صراحتا نشون داده بود چقدر ازش متنفره؛ با غنیمت شمردن هر فرصتی برای کوبیدنش به دیوار، تهدید کردن زیر گوشش، با چرخوندن چش...