Chapter 18

870 116 62
                                    

___یک ماه بعد___



درک به عمارت زیر اسمون ابی و شفاف خیره شده بود.

چشماش به بالا لغزید، روی ناودون ، در سیاه ، ایوون پوسیده، پنجره ی اتاق کورا، قسمتی از سقف که سال سوم بادبادکش گیر کرد، بالکنی که با لورا وقتی توی دردسر میافتادن قایم میشدن، مکانی که پدرش کنار گاراژ باربیکو درست میکرد و قسمتی از باغچه که گلهای آفتابگردان مادرش رو به خورشید قد علم میکردن.

بعضی وقتا بعد از اینکه برق قطع میشد دور پذیرایی جمع میشدن تا داستانهای ارواح تعریف کنن ولی بعد اخر شب صدای پاهای کوچیک کورا که از اخر راهرو وارد اتاقش میشدن رو میتونست بشنوه تا زیر پتو کنارش بخزه. یاد زمانی افتاد که به خاطر منتظر موندن برای گرم شدن اب، قسمتی از کاغذ دیواری رو کند ولی مادرش تقریبا دو هفته به خاطر این موضوع دعواش کرد. یا موقعی که لورا کوسن های کاناپه رو اشتباه قرار میداد تا فقط حرصشو دربیاره.

وقتی کوچیکتر بود پدرش به خاطر کوتاه بودنش که نمیتونه پنجره ی اشپزخونه رو ببینه و یا از درختی که کنار باغچه رشد کرده بود الو بچینه اذیتش میکرد. ماه ژوئن با بوی روغن و قالپاق سوخته وقتی که پدرمادرش به تعطیلات میرفتن و لورا رانندگی میکرد پرمیشد. ماه جولای به خاطر خراب بودن کولر بوی عرق میداد و هیچی بهتر از بوی هات داگ گریل شده در اگوست نبود. یه تابستون پدرش بیرون خونه رو ابی کرد و سه روز بعد مادرش رنگ زرد زد ولی الان هیچ رنگی روی چوب های فاسد و پوسیده وجود نداشت.

دستی بین مال خودش لغزید و کتونی قرمزی ‌روی برگهای کنار پاش ایستاد. دست فشار کوتاهی وارد کرد.

"اماده ای؟!"

مرد سری تکون داد‌

"اره."

"خوبه. خدا نگه دار خونه ی هیل."

و دو انگشتش رو بالا اورد.

به عنوان اخرین خداحافظی درک لبخندی به عمارت زد، برای سرپناه بودنش این همه سال ازش تشکر کرد و طلب خوشبختی.

کمرو پشتش پارک شده بود و به خاطر جعبه پر، جیپ استایلز به خونه جدید رفته بود—پول کافی برای خرید کل ساختمون داشتن ولی بنظر عقلانی میاومد اگه فقط برای یه واحد قرار داد مینوشتن، طبقه ی سوم همراه با منظره ی شهر از پذیرایی. صبح ها، طلوع افتاب از پنجره اشپزخونه کنار سینک مشخص میشد. بعد از ظهر ها کاناپه ی نوا استلینسکی محل فیلم دیدن و تکلیف حل کردن بود. تمام زمین خونه موکت پشمی شده بود درنتیجه صدای اکوی تنهایی که پارکت ایجاد میکرد رو نداشت و تنها بوی سوختگی و دودی که بلند میشد مال وقتی بود که استایلز پنکیکش رو میسوزوند.

"میشه یاد اوری کنی چرا صبر نمیکنیم بوریتوی صبحونه بخریم؟!

استایلزدرحالی که کمربندش رو میبست و خمیازه ای میکشید غری زد.

HomeWhere stories live. Discover now