Chapter 1

1.2K 177 95
                                    

استایلز به ماگ سرامیکی و فیلی رنگی که شل بین دستاش قرار داشت و قهوه ی درونش که خیلی وقته سرد شده بود خیره شد

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

استایلز به ماگ سرامیکی و فیلی رنگی که شل بین دستاش قرار داشت و قهوه ی درونش که خیلی وقته سرد شده بود خیره شد.

هفتم ژانویه بود. هفت روز از شروع سال 2015 میگذشت و هفت روز از مرگ پدرش. گلو و چشماش به خاطر گریه خشک شده بودن و داخش بیحس بود.

پلکی زد، با بی حوصلگی قطره اشکی که در مایع سیاه رنگ روی میز سقوط کرد و باعث ایجاد موج های ریزی روی سطح قهوه شد، تماشا کرد.

سال نوی لعنتی مبارک....

هفته ی گذشته رو توی خونه گذروند، با اینحال برای یاد اوری اینکه چطوری گذرونده بودش زیادی محو بودن. فقط بخش های کوچیکی از گریه های ارومش روی تخت پدرش، فرو کردن صورتش در ملافه ها انگار که پارچه میتونست دنیای بیرون رو از بین ببره به یاد داشت.حمله های عصبی پی در پی باعث لرزه و نفس تنگی شده بودن طوری که روی زمین اتاق خوابش بیهوش میشد و بعد از چند ساعت که به هوش میاومد با سردرد و مور مور طرف بود، نمیدونست روز بعد هم میتونه از پسشون بربیاد یا نه. بعضی وقتا برای چند ساعت متوالی جلوی تلویزیون میشست بدون اینکه متوجه بشه اصلا روشنش نکرده.

همچنین مطمئن بود از سال پیش دندوناشو مسواک نزده.

خانوم مککال خیلی سر زده بود، اروم در میزد و وقتی در رو باز میشد به اغوشی گرم مهمونش میکرد. با احتیاط به خونه وارد میشد و به پذیرایی نگاه میکرد. با حلقه زدن اشک داخل چشماش نگاهشو از خونه میگرفت تا بهش بهترین لبخندش رو هدیه بده، انگار که نبود پدرش باعث سنگین و غلیظ بودن جو نشده بود. قبل از رفتن کلمات اروم کننده ای زمزمه میکرد و غذاهای خونگی بسته بندی شده رو روی میز قرار میداد. غذاها دست نخورده داخل یخچالش جمع شده بودن. به خاطر حروم کردن غذاش احساس بد میکرد.

اسکات هرروز بهش پیام میداد. لیدیا و بقیه هم همینطور، البته نه در اون حد. از اونجایی که تماس هیچ کدومشون رو جواب نمیداد این تنها کاری بود که میتونستن بکنن. گوشیش از طلوع تا غروب میلرزید و صفحه ی ترک خوردش با جمله های کوتاه 'حالت چطوره?' و 'اگه نیازم داشتی من اینجام' و'شام بیا، میایم دنبالت' روشن میشد، دوباره و دوباره تا اینکه نمیتونست تحملش کنه و گوشی رو خاموش میکرد. چون میدونست دیدن صورت هرکدومشون باعث بدتر شدن قضیه میشه. الان همشون طور دیگه ای نگاش میکردن، صورتی که با ترحم پوشیده شده بود و چشمایی مردد. جوری باهاش حرف میزدن انگار که از شیشه ساخته شده و با ملایم ترین لمسی قراره بشکنه.

HomeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin