n13_6

510 18 2
                                    

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
روی یکی از دو صندلی کنار یخچال نشستم و گفتم
-پس من میگم حرفامو
اخمش پر رنگ تر شد و با شک پرسيد
-مینا چيزيش شده؟
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو به معنای تایید به هم فشار دادم
رنگ پريدش دو درجه سفید تر شد و بیخیال پذیرایی از من شد
جلو اومد و دستام رو گرفت و با عجز گفت
-حالش خوبه؟کجاست الان؟
با اطمینان گفتم
-بله حالش خوبه
لحنم رو ملایم تر کردم
-بیمارستانه
نگرانيش دوباره برگشت داشت از جوابای کوتاه و سربالای من کلافه میشد
صندلی کنارم رو کشید و روبروم نشست
با جدیت توپید
-درست بگو چی شده
تمام تمرينام تو اتوبوس رو به یاد آوردم و با آرامش شروع کردم به توضیح دادن
- من و مینا با چند تا از دوستامون رفته بودیم بیرون
مکث کردم
-کلاس نداشتیم واسه همین گفتیم یه چیزی بخوریم
دندوناش رو بهم فشار میداد و دستش رو داشت به سمت قلبش میبرد تا با ماساژ درد احتمالیش رو کم کنه

بدون توجه به حرکاتش ضربه آخر رو زدم
-تو راه برگشت مینا آسیب دید
نفس حبس شدش رو بیرون داد و با صدای لرزان پرسید
-میگی چش شده یا نه
این سوالی بود که جواب دادنش شرمندم میکرد
بدون قطع ارتباط چشمی جواب دادم
-چيزيش نشده... فقط لگنش شکسته
لبم رو تر کردم
-همین
از جا پرید و قبل از خروج از آشپزخونه به سمتم برگشت
-کجا بستريه؟
بدون مکث اسم بیمارستان رو گفتم
از روی صندلی بلند شدم و سرجا برگردوندمش
آرامش اون موقعم به خاطر این بود که نمیدونستم شکستگی لگن دقیقا چجوریه و قراره چی بشه
فکر میکردم مثل دست و پا یه گچ میگیرند و تمام!
اگر از واقعیت خبر داشتم بدتر از مادرش بیتاب ميشدم!
#n13_6

sometime ideasWhere stories live. Discover now