L6Г

1.2K 317 601
                                    

(ووتیوسا!)

×فلش بک:

توی چشمای هم نگاه می کردن
لویی به خودش قول داد برق این زمردای سبز رو هیچ وقت فراموش نکنه

-قول می دم لویی,رفتن من به نیویورک واسه دانشکده نظامی به این معنی نیست که قراره فراموشت کنم یا...

لویی روی بینی خوش فرمشو بوسید و بهش لبخند زد

-با چی؟
-یا کسی رو جایگزینت کنم,چون من,دوست دارم!

لویی حس کرد قلبش داره ذوب می شه!
لباشو نزدیک لباش برد و روی لباش زمزمه کرد

-منم دوست دارم پرنسس!

و بعد لباش بود که طعم لبای پنبه ایشو واسه همیشه توی ذهنش حک می کرد...

+پایان فلش بک!

با صدای پا از توی افکارش بیرون پرتاب شد و به پله ها نگاه کرد
اون دختر توی اون هودی گشاد مشکی با شلوار جین سفید,
مثل فرشته ها شده بود!

لویی بهش لبخند زد
یک لحظه تنفرشو کنار گذاشت و دلسوزی رو جایگزین کرد
چطور هری می تونه فرشته ی معصومی مثل تو رو اذیت کنه...

دیگه براش جای تعجب نداشت
چون این هری رو حتی خودشم نمی شناخت!

هروئین با اون چشمای فریبندش روبه روش ایستاد

-بشین!
صندلی رو عقب کشید و نشست

فنجون قهوش از قبل اونجا حاظر بود و هروئین فقط متعجب شد که چه اتفاقی افتاده که لویی تصمیم گرفته این طوری از گروگانش پذیرایی کنه!

-امروز رفتم پیش هری...
هروئین با ضرب سرشو بالا اورد و نگاهش کرد

-ما حرف زدیم,ولی این هری,هری ای نبود که من می شناختم و بهش قول داده بودم...

هروئین سرشو پایین انداخت و از بین فرفریاش به صورت بی حس و جذاب لویی خیره شد
و وقتی نگاهشون به هم خیره شد
دل هروئین لرزید!

لویی اخم کرد و باعث شد دختر نگاهشو ازش بدزده!

لویی! لعنتی چت شد؟

گلوش رو صاف کرد و سعی کرد به چشماش توجه نکنه...

-من بهش گفتم که تو پیش منی و...

هروئین با انگشتاش بازی می کرد

-اون گفت که دیگه نمی خوادت!

···I'm HeRoiNe···Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt