L27Г

1K 270 571
                                    

(ووترالیسم!)

چراغ قوه رو با استرس روی سطح اب گرفته بود و دنبال می گشت

-اگر اتفاقی براشون بیوفته پدر کلمون رو می کنه!
-به ما چه! نقشه ی احمقانه ی خودشون بود!

پسر چشم غره رفت و دوباره روی سطح اب رو نگاه کرد تا اینکه وقتی دستی از سطح اب به یکباره بیرون اومد و به دنبالش لویی که هری رو توی بغلش داشت...

دوتا پسر تیوپِ دایره ای مشکی رو وسط اب رسوندن و لویی خودشو به تیوپ رسوند و گرفتش
-طاقت بیار هری,دیگه تموم شد...

دوتا پسر اونا رو می کشیدن و بعد از گرفتن لویی کمک کردن هری که با بدن بی جونش روی سطح اب بود بیاد بیرون...

لویی اون رو کنار اسکله خوابوند و دستشو روی سینش گذاشت
-یک...دو...سه...چهار...
شروع کرد به ماساژ قلبی دادن...

-زودباش هری,زود باش!
تند تند روی قلبشو فشار می داد تا اینکه صدای کشتی کنارش اون رو به خودش اورد و بهش نگاه کرد,

دوتا پسر به هری و بعد لویی نگاه کردن
-اقا! کشتی داره حرکت می کنه! این کشتیِ ماست!

لویی با ترس به هری که هنوزم حرکتی نکرده بود خیره شد
-من بدون اون جایی نمی یام!

شروع کرد به ماساژ دادن و دستشو روی دماغ هری گذاشت و لباشو روی لباش گذاشت
هوا رو به دهنش منتقل کرد و عقب کشید

بازم هیچی...

کلافه محکم دستشو روی قلبش می ذاشت و کم مونده بود بزنه زیر گریه!

-این همه راه باهم نیومدیم که رفیق نیمه راه بشی هز! چشماتو باز کن!

دو تا پسر با استرس به کشتی و به لویی نگاه می کردن
-اقا-
-شماها سوار شین تا ماهم بیاییم!
داد کشید و دوباره به ماساژش ادامه داد...

دوتا پسر به هم نگاه کردن و چرخیدن سمت کشتی
لویی به صورت هری زد و زمزمه کرد
-بیبی,بیبی من,هریِ من,بیدار شو دارلینگ...

لباشو روی لباش گذاشت و هوا رو با شدت وارد دهنش کرد که یکدفعه هری اب رو برگردوند و باعث شد لویی سریع سرشو بر گردونه عقب و به هری که سرفه می کرد و به گلوش چنگ می زد نگاه کنه!

به کشتی نگاه کرد که داشتن پله ها رو جمع می کردن
سریع هری رو توی بغلش کشید و دوید سمت پله ها

-صبر کن!
داد زد و دوتا پسر رو بالای پله ها دید که بهش و هری که توی بغلش می لرزه و سرفه می کنه نگاه کردن

-صبر کنید! اونا با مان ,صبر کن!
تا اینکه کارگر بالاخره دست نگه داشت و اجازه داد لویی وارد کشتی بشه...

-یه اتاق بهم نشون بده!
به یکی از پسرا گفت و پسر بهش اشاره کرد تا دنبالش بره

یه اتاق کوچیک با دوتا تخت اونجا وجود داشت
لویی سریع هری رو توی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید که دید هری تو خودش جمع شد و نفس سردشو تند تند بیرون می ده

···I'm HeRoiNe···Donde viven las historias. Descúbrelo ahora